شک آوری

شک‌آوری/ شکاکیت (Scepticisme)

این مکتب فلسفی توسط پیرهونِ اِلسی (۳۶۵-۲۷۵ av J.C) (Pyrrhon d’Elis) اساس گذاشته شد. از همین‌جاست که در عصر قدیم شکاکیت را پیرهونیزم نیز یاد می‌کردند. شک‌گرایی بر خلافِ جزم‌گرایی (Dogmatisme) هیچ چیز را نی تصدیق می‌کند، نی نفی. در عرصۀ معرفت هیچ حُکمی را نی صادق می‌داند نی دروغ (کاذب). در گسترۀ اخلاق نیز هیچ حُکم اخلاقی را نی خیر می‌پندارد و نی شر. تعلیقِ حُکم (Epokhé) و داوری منزلگه تفکر این روش است و رسیدن به آرامشِ ذهن، هدف نهایی آن.

شکاکیت در بینش فلسفی یونان باستان سه دوره را از سرگذشتاند به شرح زیر:

۱ـ شکّاکان قدیم،

الف: پیرُن اِلیسی (Pyrrhon of Elis) بُنیانگ‌ذار مکتب شک‌آوری در یونان باستان است. وی بر آن بود که عقل انسانی نمی‌تواند به جوهر و ماهیت اشیأ دست یابد، یعنی اشیأ برای ما دریافت نشدنی اند. می‌گویند وی اسکندر مقدونی را در جهان‌گشایی‌اش تا هند همراهی کرد و تحت تأثیر مرتاضان (جوگی‌ها) که در برابر درد پایداری می‌کردند، قرار گرفت. از این مشاهده نتیجه گرفت که قوۀ حسی آدم‌ها از یکدیگر فرق دارد و بی‌گمان که دریافت آنان از اشیأ نیز همسان نیست. وی «معلق ساختن داوری» را از عرصۀ تیوری به عرصۀ عمل انتقال داد: هیچ چیز فی نفسه زیبا یا زشت، صواب یا خطا، نیست. مردِ خردمند باید نفس خود را در آرامش نگه دارد. پیرُن اندیشه‌های فلسفی خود را به طور شفاهی بیان می‌کرد، از وی اثر نوشتاری باقی نمانده است.

ب: تیمون فلیوسی (۲۳۰ـ۳۲۰ پیش از میلاد) (Timon of Phlius) شاگر پیرُن بود. وی مفسر سخنان استادش بود. وی بر آن بود که ما نمی‌توانیم، نی به ادارک حسی اعتماد کنیم، نی به عقل. بنابر آن باید از ابراز هرگونه حُکمِ معرفتی ابا ورزیم. از این طریق، یعنی از طریق «تعلیق حُکم» (اِپوخه (Epokhè)) ما می‌توانیم به آرامش کامل (آتاراکسیا) نایل شویم.

ج: اکادمی متوسط و جدید و شکّاکان متأخر،

*آرکزیلاؤس (Arcesilus) (315-241 ق م) بانی اکادمی متوسط، در برابر دگماتیزم رواقیون، طریق شک‌آوری را پیش گرفت. وی می‌گفت که در برابر هیچ چیز یقین ندارد، حتا دربارۀ این امر که دربارۀ هیچ چیز یقین ندارد و بدین‌گونه از سقراط بُنیادی‌تر شک‌آور شد چون او حدِاقل این را می‌دانست که چیزی نمی‌داند. وی از نظریات بانیِ اکادمی اول (افلاطون) خیلی فاصله گرفت چون افلاطون معرفتِ عقلی را از طریق حصول مُثل ممکن می‌دانست.

*کارنئادس اهل کورِن (۲۱۴-۱۲۹ پ.م) (Carneades of Cyrene) از پیروان آرکزیلاؤس و بانیِ اکادمی جدید بود. وی عمدتاً دگماتیزمِ الهیاتِ رواقی را مورد نقد قرار داد.

*انزیدموس کنوسوسی (Aenesidemus of Knossos) (سدۀ اول پ.م) با پیروی از فلسفۀ پیرُن، هشت کتاب تدوین کرد و حوزۀ شکاکان متأخر را در جهان باستان بُنیان‌گذاری کرد. اعضای این حوزه مخالف جزم فلسفی بودند ولی مقتضیات زنده‌گی عملی را در نظر گرفته برای رفتار انسان، معیارهایی را پذیرا شدند. وی ده دلیل برای رَد امکان شناختِ یقینی تدوین کرد که به دلایل ده‌گانه شهرت دارند.

*سکستوس امپیریکوس (در حدود ۲۵۰ میلادی) بر ضد امکان اثبات هر نتیجه‌یی از طریق قیاس صوری، استدلال می‌کرد.

۲ـ پدیدار باوری یونان قدیم (Phénoménisme grec)

پدیدار یا فینومن در بینش سوفسطاییان و افلاطون به رویدادی در طبیعت گفته می‌شد که در اثر آن، تصویری از هوا و نور به وجود می‌آمد که نقش بُنیادی را در روندِ عملیۀ «دیدن» بازی می‌کرد. دانشمندان یونان باستان عملیۀ دیدن را چنین توضیح می‌داند: شئیِ بیرونی از خود نوری را صادر می‌کند یا نوری را انعکاس می‌دهد و همزمان با آن، چشم بیننده، شعاعی را به پذیرایی نورِ صادر شده توسط شئی نامبرده، می‌فرستد. آمیزش این دو نور نیازمند وجود یک محیط شفاف (چون هوا در روز) است. از آمیزش آنها یک چیز مادی به وجود می‌آید که در واقعیت امر یک «شئی میانجیِ دیده شدنی» است به نام پدیدار (فنومن). این شئی میانجی سرشت نوریِ نمایشِ شئی نخستین را در ذهن (یعنی در عملیۀ دیدن) آشکار می‌سازد. از این رویداد دو نتیجه به دست می‌آید: یکی این که، شئیِ نخستین آن‌گونه که در بیرون از دید ما قرار دارد، یعنی آن‌گونه که برای خود هست، هیچ‌گاهی برای ما قابل دسترسی نیست. بر بُنیاد این برداشت، سکستوس امپریکوس این گفتۀ کهن را از آناکساگور (Anaxagore) نقل می‌کند: «فنومن‌ها، دیدن چیزهای پنهان‌اند.» پس پدیدار مانند پرده یا نقابی است که بین شئیِ دیده شونده و چشم قرار دارد: آنچه دیده می‌شود (دیدنی) چیزیست که واقعیت را از ما پنهان می‌کند، واقعیتی که «نادیدنی» است. دو دیگر این که، پدیدار همیشه چیزی از بیننده را در خود دارد (چشم یک مریض مبتلا به زردی، جهان را زرد می‌بیند). بدین‌گونه همه چیز نسبی است آن‌گونه که ارسطو از پروتاگوراس (Protagoras) نقل قول می‌کند: پدیده‌ها را باید معیار و مقیاس همه چیزها دانست. تعبیر فلسفیِ پدیدۀ دیدن چنین می‌شود: واقعیت تجربیِ یک شئی (یعنی وقتی می‌خواهیم یک چیز را مورد شناخت قرار بدهیم و آن را داخل عملیۀ شناختن می‌کنیم: تجربه یا آزمون) یک امر مطلق یا یک دادۀ مطلق نبوده، بل، شناخت آن در پیوند و وابسته به شناسنده رُخ می‌دهد که در تشکل و ساختن آن به حیث «شئی شناخته شونده»، سهیم می‌گردد. بدین گونه در عصر پیرون، علم فیزیک فیلسوف را در برابر دو راهۀ زیر قرار می‌دهد: از آنجا که واقعیتِ تجربه شونده یک واقعیت قابل دسترس نیست پس باید پذیرفت که یا علم حقیقی ممکن نیست چون ما زندانی تجربۀ حواس خود هستیم، یا این که موضوع‌هایِ علم حقیقی را واقعیت‌های عقلی (و نی واقعیت‌های محسوس و تجربی) تشکیل می‌دهند. در گزینۀ نخست، پدیدار‌ها یگانه معیاری‌اند که می‌توان روی آنها اتکا کرد. پس باید حسیّات را و از طریق آن زنده‌گی را راهنمای خود قرار دهیم. این گزینه، راهیست که شکاکیان در پیش می‌گیرند.

تیمون اظهار می‌دارد: از آنجا که بین اشیأ کدام تفاوت مطلقِ پدیداری وجود ندارد و در بیرون از حُکم مطلق و یقین تامی که ادعای شناختن آن را می‌کنند، قرار دارند، ما اجازه داریم که دربارۀ آنها ابراز نظر نکنیم، روان خود را از تشویش و تردید در مورد آنها رهایی بخشیم و در مورد چگونه‌گی آنها هیچ‌گونه داوری نکنیم. شک آوری باستان علیه معرفت و علم قرار نداشت، بل، برعکس، انکشاف فیزیکِ ادّراکِ حسی را همراهی کرد.

گزینۀ دوم، راهیست که افلاطون و ارسطو پیش گرفته بودند. اولی، واقعیت‌های معقول (معقولات) را به حیث حقایق مطلق به نام ایده‌ها (مُثل) در جهان دیگری سوای جهان ما قرار داد و دومی، صورت معقول یک شئی را در خود آن شئی جا داد. ارسطو هر شئی را متشکل از ماده و صورت می‌دانست که ما صرف صورت آنها را در ذهن یا روان خود در میابیم.

در سدۀ سوم پیش از میلاد، رواقیون هم معقولات افلاطونی و ارسطویی را رد کردند و هم فیزیک پدیدار باوران را. از دیدگاه آنان، تجربۀ حسی به نقش گذرایِ اشیأ روی روان خلاصه می‌گردد و البته این نقش (مثل نقش پا روی برف) با خود شئیِ مورد نظر یکی نیست. در این برداشت، تجربۀ حسی هیچ چیزی از شئی بیرونی را حاصل نمیکند، بل، یک عملیۀ کاملاً منفعل(پاسیف) است. اما روان هم‌زمان با این که حسِ ناشی از تجربۀ حسی را دریافت می‌کند، به طور آنی علت آن را تصور می‌کند. روان با این عمل خود، دراک تلقی می‌شود. دیده می‌شود که رواقیان مسألۀ بحث انگیز «پدیدار» را صرف دَور می‌زنند تا از شَرِ آن رهایی یابند ولی به حل آن نمی‌پردازند.

در سدۀ اول پیش از میلاد، ِانزیدموس فیلسوف شکاک حوزۀ روم، با بهره‌گیری از تیوری پدیدارها (فنومینیزم) به رَد برداشت رواقیان (که به ایجادِ صور ذهنیِ برخاسته از تجربۀ حسی باور داشتند) می‌پردازد. وی دلایلی علیۀ نظریۀ «نمایش شئی در روان» ارایه کرد که به «بُرهان‌های ده‌گانه» مشهوراند:

۱ـ انواع گوناگون حیوانات و انواع مختلف حواس وجود دارند، پس حسیّات نسبی‌اند و وابسته به «حس کننده» اند؛

۲ـ عین آدم در موقعیت‌ها و شرایط مختلف به گونه‌های مختلف از یک شئیِ واحد متأثر می‌گردد. (مثلاً چوبی که در آب داخل شود، شکسته به نظر می‌آید).

۳ـ عین آدم در حالت‌های مختلف خود (مثلاً تندرستی یا بیماری، بیداری یا خواب، جوان یا پیر و غیره) از یک شئی واحد به گونه‌های مختلف متأثر می‌کردد؛

۴ـ دریافت مختلف یک شئی وابسته به فاصله، جای و دیگر شرایط بیرونی است؛

۵ـ متفاوت شدن اشیأ بسته به ترکیبِ آنها از عناصر اولیه (آب، آتش… )؛

۶ـ وجود رابطه و پیوند بین چیزها. این اصل بُنیاد نسبی بودنِ اشیأ را در عالَم تشکیل می‌دهد؛

۷ـ صدور ویژه‌گی‌های آمیخته (مخلوط) از یک شئی (مثلاً بوی خوش ولی طعم بَد)؛

۸ـ اختلاف در رسم و رواج، اخلاقیات و قوانین در جوامع آدمی؛

۹ـ اختلاف در تأثیر ناشی از تکرار یا ندرت (مثلاً تأثیر یک ستارۀ دنباله‌دار که به ندرت دیده می‌شود بیشتر از تأثیر آفتاب است که همه روزه دیده می‌شود)؛

۱۰ـ وجود واسطه بین شئی و حواس (مثلاً هوا).

این دلایل برای رَد خصلت مطلقِ شناخت حسی ارایه شدند. شکاکان دست یافتن به شناخت مطلق را امری ناممکن دانسته در برابر هر گونه دگماتیزم فلسفی ایستادند. نسبی‌گرایی آنها در عرصۀ شناخت در واقع بیانِ دیگری از «معلق ساختن حُکم (داوری) دربارۀ یک چیز» است. آنان از این عدمِ امکان شناخت مطلق، آرامش روان را موعظه کردند و به زنده‌گی خاموش و آرام روی آوردند.

۳- سرگذشت شکاکیت در فلسفۀ غرب،

الف: مانتین  (Montaigne) نخستین فیلسوف دورۀ نوزایی (رُنسانس) است که با شناخت گسترده از شک‌آوری باستان به احیای تفکر شک‌آورانه پرداخت. وی به نسبیت مطلق باور داشت. وی برآن بود که شناسندۀ منفرد نمی‌تواند از دریافت‌ها و تخیل‌های فردی خود فراتر برود و به شناختی دست یابد که برای همه‌گان یکسان باشد، یعنی جهان‌شمول و مطلق باشد. وی پیروِ پیرُن (پورُن) اِلیسی بود و چنین اظهار عقیده می‌کرد که تمام برداشت‌ها و داوری‌هایش صرف از دیدگاه خود او اعتبار دارند، نی از یک دیگاه جهان‌شمول، مطلق و دگماتیک. وی می‌گفت که «خودش موضوع و درون‌مایۀ آثارش» است، یعنی، هرگونه شناخت وابسته به شخص شناسنده است و متعلق به حواس و تخیل این فرد است.

ب: خِردگرایی (راسیونالیزم) و شکاکیت،

خِردباوری، هرگونه شک‌آوری فلسفی را رد می‌کند. از این نگرگاه وقتی تصدیق می‌کنیم که «هیچ چیز را نمی‌دانیم» در واقعیت امر، خود این تصدیق را نیز ویران کرده‌ایم، چون پرسشی در میان می‌آید که این حُکم را چگونه دانستیم؟

هیوم شکِ شکاکیت باستان را یک «بیماری» می‌دانست. وی بر آن بود که اعمال، کار و فعالیتِ زنده‌گی روزمرۀ بشری شکاکیت را مردود می‌سازند. کانت نیز شک‌آوری را یک تفکرِ خود – ویرانگر تلقی می‌کرد و آن را «کوچیِ فاقدِ اقامتگاه دایمی» توصیف می‌کرد.

دستآوردهای علوم معاصر شک آوریِ مطلقِ اکادمیک (نهیلیزم) را کنار زد. با این هم گاهگاه گرایش‌های شک‌آورانه از نوع پیرونیزمِ باستان در متن خِردباوری متبارز می‌گردند. در سدۀ شانزدهم، تحلیل دکارت از «تجربۀ حسی» به گونه‌یی اصالت تجربه (آمپیریزم) انجامید. پیروان کانت، از جمله بایلی (Bayle) بر آن بود که کیفیت‌ها، ویژه‌گیهای اشیا چون رنگ، بو و غیره در خود اشیأ نی، بل، در «تغییرات نَفس ما نهفته‌اند. من می‌دانم که اشیأ آن‌گونه نیستند که به من جلوه می‌کنند.» البته ریاضیات در خارج از تجربۀ حسی قرار دارند و روی شناخت‌های یقینی و مطلق استوار اند. دکارت بر آن بود که چون آفریده گار وجود اشیای بیرونی را تضمین می‌کند، آنها را به گونه‌یی نساخته است که برای حواس ما قابل شناخت نباشند. اما این حُکم دکارت با آنچه سکستوس آمپریکوس دربارۀ سیب گفته بود، سُست جلوه می‌کند. سکستوس می‌گفت: «این سیب، صاف، خوشبو، با مزه، ملایم و زرد است» اما اگر ما ناشنوا و نابینا می‌بودیم یا اگر یک حس اضافی (ششم) می‌داشتیم، آن سیب چگونه می‌بود؟

هیوم شک‌آوری باستان را از نظر دور نکرد. وی احتمال باوری را پیش گرفت و گفت که ما به قوانین خودِ طبیعت دسترسی نداریم و آنچه را قوانین طبیعت می‌انگاریم، در واقع، قوانینِ ذهن بشری‌اند که بین پدیده‌ها روابط ثابت برقرار می‌کنند. ادراک ما، توالی و پی‌‌هم بودنِ پدیده‌ها را، روابط الزامی می‌انگارد، نی روابط احتمالی.

د: پوزیتویزم (اثبات باوری/ یقین داری)،

علوم امروز بر برداشت اولیۀ پیرُن الیسی کاملاً صحه گذاشته اند. آشکار است که تمام شناخت‌های ما از طبیعت به وسیلۀ هرگونه ابزار و آلات که به دست آیند، با میانجی‌گریِ حواس ما رُخ می‌دهند، یعنی وابسته به چگونه‌گیِ حواس مایند. به دیگر سخن، معرفت ما از عالَم، یک معرفتِ نسبیِ بشری است. معرفتی در خارج از بشر وجود ندارد. شناختِ حسی وابسته به بشر است و این بشر است که این شناخت را می‌سازد.

WP-Backgrounds Lite by InoPlugs Web Design and Juwelier Schönmann 1010 Wien