طبیعت (لاتین Natura/ nature)
معنای واژۀ طبیعت بین تمامیتِ هستی و ذاتِ هستومندها، بین جلوههای بیرونیِ پدیدهها و هویت پویایِ درونی آنها در نوسان است.
۱ـ طبیعت اصل یا مبدای جهان شمولیست که هستندهها و اشیاء را (بی آنکه اراده یا تصادفی مداخله کند) به وجود میآورد. ریشۀ واژۀ فوزیس (Phusis) یونانی واژۀ فوئین (phuein) به معنای نمو و رُشد است.
مفهوم طبیعت در فلسفۀ ارسطو (نخستین متفکری که یک تیوری منسجم دربارۀ طبیعت ارایه کرده است) مفاهیم نیرو، مبدأ (اصل)، بُنیاد و ذات را در خود دارد. در این برداشت، طبیعت در تقابل با فن (تخنیک) و اتفاق (تصادف) تعریف میشود. در بینش ارسطویی، هستومندها و اشیای طبیعی اصل و مبدای وجودِ خود را در خود دارند، برخلاف فرآوردههای فنی که به وسیلۀ چیزی بیرونی ساخته میشوند.
معنای سرشت یا خصوصیت از همین برداشت اولیۀ ارسطویی برخاسته است. طبیعی، یعنی آنچه سرسشت خود را درخود دارد، در برابر ساخته گی که سرشتش در جای دیگراست.
ژان ژاک رسو واژۀ طبیعت را به همان معنای ارسطویی یعنی سرشتِ ذاتی به کار میبُرد. از دید او، طبیعت اصلِ درونی است که ارادۀ یک فردِ فاسد ناشده را تعیین میدارد و به او امکان میدهد تا به خوشبختی و فضیلت و رستگاری دست یابد. بدین گونه، مفهوم طبیعت در برابر مفهوم جامعه قرار میگرد.
۲ـ طبیعت به حیث نظم و همانگیِ جهانشمول که مطابق آن، هستومندها و اشیا جایگاه و استقرار یافته اند. این نظم گاه جاودانی و درون – بودی (Immanent) تلقی میشود، گاه، آفریدۀ یک خلاقیتِ برون ذاتی (Transcendent). اسکات اریژن(۸۱۰-۸۷۷) (Johannes Scotus Eriugena)، شاعر، دین شناس و فیلسوف نو افلاطونیِ ایرلندی، در اثرش به نام «دربارۀ تقسیمات طبیعت»، چهارگونه طبیعت را از هم متمایز شمرد: ۱- طبیعتِ خالقِ آفریده ناشده (خدا)؛ ۲- طبیعتِ خالقِ آفریننده (افرینشگر) یعنی مُثُل (ایدههای افلاطونی)؛ ۳- طبیعتِ مخلوقِ فاقدِ توانِ آفرینش (اشیایی که از روی مُثُل به وجود میآیند)؛ ۴- طبیعتِ لاخالقِ آفریده ناشده (خدا پس از خلقت).
۳ـ طبیعت به حیث مجموع واقعیتهای عالم: اسپینوزا طبیعت را گوهرِ یگانهیی که همان خدا باشد، میپنداشت. شلینگ(۱۷۷۰-۱۸۵۴) (Schelling) با ردِ تفکر هِگل و با پیروی از اندیشۀ اسپنوزا، طبیعت را روحِ نمایان (فراچشم) و روح را طبیعتِ پنهان (ناپیدا یا غایب) معرفی میکرد.
ماتریالیستهای سدۀ هژدهم طبیعت را با تمامیتِ هستی یکسان میپنداشتند. آنان طبیعت را به حیث حقیقت در برابر ماورای طبیعت و اسطوره قرار میدادند و برآن بودند که ماورای طبیعت و اسطوره توهماتی بیش نیستند.
۴ـ طبیعت به حیث واقعیت فیزیکی در تقابل با جهانِ ساخته شده توسط بشر: در این تفکیک، طبیعت در برابر فرهنگ و تاریخ قرار میگیرد. طبیعتِ یک فرد انسانی مجموع غرایز و تمایلاتِ فطری او پنداشته میشود که نسبت به زندهگی اجتماعی و فرهنگی او مستقل است. برای کانت، طبیعت در تقابل با آزادی قرار میگیرد.
برای نظام فلسفی هِگل، طبیعت «آنِ» دوم است، «آنی» که برونافگنی/ از خود بیگانهگیِ ایدۀ مطلق است. ایدۀ مطلق دراین برونافگنی/ از خود بیگانهگی صاحب محتوا میگردد. ایدۀ مطلق با میانجیگریِ مرگ که فرجامِ زندهگی ارگانیک است، به خود برگشته، روح میگردد.
