علم (Science / Scientia (latin))
الف: معناشناسی:
۱ـ شناختی که از خود آگاهی دارد.
۲ـ مجموع گفتمانهای عینی که به حیث حقایقِ ثابتشده مورد پذیریش جهانشمول باشند. در این معنا، علم در برابر دین قرار میگیرد (که روی وحی یزدانی استوار است) و در برابر فلسفه (که نمیتواند فراتر از استدلال برود). علم به حیث یک مجموعۀ نظری از تخنیک فرق دارد زیرا با آنکه برای تشکل خود از ابزار استفاده میکند اما یک هستیِ زبانی است. افلاطون علم (Epistêmê) را در برابر عقیده (Doxa) قرار میداد.
۳ـ مجموع شناختهای محکم و استوار که از راه ثبوت (در عرصههای منطقی ـ ریاضی) یا از راه ارایۀ اسناد عینی (در علم تجربی) یکی از گسترههای هستی را بیان میکند. هر علم موضوع شناخت خود را خود تعیین میکند.
ب: سرگذشت علوم،
۱ـ تکوینِ همزمان فلسفه و علم:
علم و فلسفه همزمان در دو هزار و پانصد سال پیش در یونان پدید آمدند. چنین شناختی که ناب و دور از اندیشۀ سودآوری بود چیزی کاملاً تازه برای بشر بود. معرفتِ شرقیِ پیش از این تاریخ یا به جنبههای سودمندیِ شناخت توجه داشت یا عمدتاً به شناختِ جزئیات از روی کنجکاوی سر و کار داشت و از جستجوی اصول بُنیادی و تفکر محض تیوریک بیگانه بود.
یونانیانِ سدۀ ششم پیش از میلاد تنها به دگرگونی طبیعت به نفع خود علاقه نداشتند، بل در پیِ فهمیدن جهان بودند و میخواستند یک سیستم خِردورزانه از کُلِ واقعیت را تدوین نمایند. ارسطو در کتاب اول میتافیزیک نگاشت: «این تحیر بود که همانند امروز، نخستین اندیشه پردازان را به تفکر فلسفی کشاند. در آغاز تحیرشان از دشواریهای اولیهیی که ذهن با آنها مواجه بود، ناشی میشد؛ سپس رفته رفته به تجسس دربارۀ مسایل مهمتر، چون پدیدههای مربوط به ماهتاب، آفتاب و ستارهگان پرداختند و در نهایت به مسألۀ زایش و تکوین عالَم توجه کردند. از این قرار نخستین فیلسوفان برای رهایی از نادانی به فلسفه رجوع کردند ولی این روش را به منظور خودِ معرفت، فارغ از هرگونه هدف سودجویانه، دنبال کردند.»
این اندیشه پردازان نخستین تلاش کردند تا با تعداد محدود اصول به شناخت پدیدههای گوناگون دست یابند. بدینگونه نوع بی سابقهیی از معرفت که پدیدار گشت، ظهور همزمان فلسفه و علم را نوید داد.
ارسطو دربارۀ متفکران پیشاسقراطی گفت که آنان برای همه چیزها صرف اصول مادی را در نظر داشتند یعنی وقتی چیزها تکوین مییابند و سپس فاسد گردیده از بین میروند، چیزی در هر دو حالت بدون تغییر باقی میماند که همان گوهر (Substance) است. و همین چیزِ باقی مانده «عنصر» است. برای تالس که نخستین اندیشهپرداز است، عنصر اولیه و گوهرِ همه چیز، آب است. و برای آناکسیمن، گوهر یا عنصر اولیه هوا است. تمام این اندیشهپردازان که گاهگاه «طبیعتشناسان» نامیده میشوند همزمان ریاضیدان و کیهانشناس بودند.
سپس با افلاطون است که فلسفه به حیث یک علم جداگانه تبارز میکند. دانشهای دیگر چون ریاضی، هندسه، کیهانشناسی و غیره به حیث پیش آموزههای فلسفه تلقی میشدند. بر درِ ورودی اکادمیِ افلاطون نگاشته شده بود: «کسی که هندسهشناس نیست اینجا داخل نشود.» زیرا هندسه به آدم امکان مشاهدۀ دنیای تصورات و ذوات را میدهد و او را برای درک دوگونه هستنده آماده میسازد: هستندههای محسوس که پیوسته در شدن اند و هستندههای معقول که تغییر ناپذیراند.
علمِ راستین (اپیستمه) پیامدِ شیوۀ دیالکتیکی است که فرضیهها و احکام نادرست را یکی از پی دیگر رَد کرده تا به «اصول» برسد.
علوم راه را برای فلسفه باز میکنند و فلسفه روی علوم تکیه میکند.
ارسطو فلسفه را علم برین یا علم نخستین میداند.
ابن سینا در الهیّات (دانشنامۀ علائی) مینگارد: «هر علمی را چیزی هست که اندر آن علم از حال وی آگاهی جویند، و چیزها دو گونه است: یکی آنست که هستی وی بفعل ماست و یکی آنست که هستی وی نه بفعل ماست…این [دومی] را علم نظری خوانند.. علم نظری سه گونه است:
یکی را علم برین خوانند، و علم پیشین، و علمِ آنچه سپسِ طبیعت است خوانند، و یکی را علم میانگین و علم فرهنگ و ریاضت خوانند، و علم تعلیمی خوانند، و یکی را علم طبیعی و علم زیرین خوانند…» (الهیّات، ص ۱-۳)
سپس فلسفه سه عرصه را در بر گرفت: فیزیک (طبیعتشناسی)، منطق و اخلاق، در حالی که میتافیزیک به مطالعه هستی به حیثِ هستی پرداخت یعنی یک آنتولوژیِ صوری شد.
در دوران قرون وسطی هفت علم بُنیادی که به نام «هنرهای آزاد» یاد میشدند از فلسفه جدا شدند: دستور زبان، بلاغت، جدل (دیالکتیک)، موسیقی، حساب، هندسه و نجوم.
در سپیدهدمان عصر جدید، دکارت فلسفه را به یک درخت تشبیه کرد که ریشهاش فلسفه، تنهاش فیزیک و شاخههایش سه علم اساسی دیگر (پزشکی، میکانیک و اخلاق)اند.
۲ـ جدایی علم از فلسفه:
با گالیله و نیوتن و انکشاف علوم تجربی، فیزیک از فلسفه جدا شده استقلال خود را کسب کرد. از آن تاریخ به بعد فاصله بین علوم و فلسفه پیوسته زیاد شد. همه فلاسفه در این جدایی نقش خود را داشتند ولی نقش هِگل از همه برازندهتر بود زیرا وی ادعا کرد که همه روندهای طبیعی را از طریق نظریهپردازیِ محض و به طریق پیشاتجربی از دستگاه فلسفی خود استنتاج میکند. مثلاً او چنین فیصله کرد که نظام خورشیدی نمیتواند بیش از هفت سیاره داشته باشد، چیزی که بسیار زود نادرست ثابت شد. مشاجرۀ شدید هِگل با عالمانِ عرصۀ فیزیک و نقد او از نیوتون جدایی علوم از فلسفه را کاملاً مسجل ساخت. فیزیک برای پیشرفت خود راهی دیگر نداشت به جز گسستن پیوندهایش با میتافیزیک. از دیدگاه دانشمندان عرصۀ فیزیک، روشها و پرداختهای فلسفه بسیار کُلی و غیر قابل استفاده برای علوم مشخصاند. دکارت بدون در نظرداشت ویژهگیهای علم فیزیک، میتافیزیک را بر فیزیک تطبیق کرد و گفت: سرشت ماده یا سرشت اجسام چیز دیگری نیست به جز یک «جوهرِ دارای امتداد در درازا و پهنا و ستبرا» و بر بُنیاد این برداشتِ کُلی، فیزیک را به هندسه (ریاضی) فروکاست و ادعا کرد که همه پدیدههای طبیعی از راه ریاضی توضیح پذیرند.
اما فیزیک با پیش گرفتن شیوۀ تجربی و با توسل به انتزاع و تعمیم بر اساس دادههای تجربه راه خود را از کُلیبافیهای سترونِ میتافزیک جدا کرد. با همین روش، فیزیک به تدوین قوانینی پرداخت که همه اجسام را احتوا میکنند.
جدایی فیزیک از فلسفه درسدۀ هفدهم سرآغاز جدایی همه علوم از فلسفه بود (البته به استثنای هندسه و ریاضیات که استقلالشان را با اقلیدس در ۳۰۰ پیش از میلاد به دست آورده بودند). نیوتن راه را برای همه علوم تحصّلی (پوزیتیف) نشان داد تا با تکیه بردادههای یقینیِ تجربه به تعمیم شناخت بپردازند: در سدۀ هژدهم کیمیا با لاوازیه و در سدۀ نزدهم بیولوژی با لامارک و کلودبرنارد و سپس علوم بشری (روانشناسی و جامعهشناسی) به انکشافِ مستقلانۀشان پرداختند.
اوگوست کونت با مشاهدۀ روندِ انکشاف مستقلانۀ علوم «قانون سه مرحلهیی» ذهن بشری را مطرح کرد که در آغاز میتودِ دین، بعد میتودِ فیزیکی و سپس میتودِ تحصّل را به کار میبندد. کونت وظیفۀ فلسفه را تعمیم بخشیدن شناختهای علمی پیشنهادکرد تا باشد تعمیمهای کُلی از تعمیمهای علمی ارایه کند. بدینگونه فلسفه باید به بررسی قوانین منطقِ ذهنِ بشری بپردازد و از طریق آموزش، به باز سازی نهادهای اجتماعی نیز یاری رساند.
اما علوم با کنار گذاشتن فلسفه، از هدف نخستین خود که توضیح جهان بود دور شد و صرف به تغییر دادن جهان بسنده کرد. نیوتون قانون جاذبه را به یک فارمول ریاضی تبدیل کرد ولی روشن نساخت که چرا چنین است و به حیث دانشمند اعتراف کرد که علت قوۀ جاذبه را نمیداند که چرا دو جسم یک دیگر را به سوی هم میکشانند.
میشود گفت که علوم با پذیرش الگوی گالیله- نیوتن، در عرصۀ دقیق شدن و مؤثر شدن چیزهایی را به دست آورد ولی در گسترۀ فهمیدنِ عواملِ پدیدهها بسا چیزها را از دست داد. علم به مجموعهیی از نسخهها تبدیل شد که در عمل درست از آب در میآیند ولی چراییِ این درست بودن توضیح داده نمیشود.
مثال بارزِ سرشت علومِ امروزی، علم میکانیکِ کوانتیک است. این میکانیک بسیار دقیق و مؤثر است اما هیچگونه نمایشِ قابل فهم از جهان را به ما عرضه نمیکند. فهما نبودن این میکانیک ناشی از پیچیده بودن فارمولهای ریاضی آن نیست، بل ناشی ار شیوۀ بازگویی و توصیف پدیدههاست. به طور نمونه یک ذرۀ اولیه (فوتون، پروتون، الکترون و غیره) را در نظر بگیریم. این ذره در یک مکانِ انتزاعی جا دارد، نی در یک مکان سه بُعدی. شمار ابعاد آن بی نهایت است یعنی هیچگاه در یک جا قرار ندارد. چنین برداشتی برای ذهن بشری قابل تصور نیست، اما فیزیک کوانتیک پیوسته آن را با فارمولهای ریاضی به کار میبندد و به توضیح پدیدهها میپردازد. فیزیک کوانتیک در پی توضیح این نیست که چرا چنین است، بل، تنها الگویی ارایه میکند که پدیدهها را توضیح میدهد.
۳– فلسفه در عصر علوم،
در عصری که علوم همه گسترههای شناخت را تصرف کرده است، فلسفه از شناختِ «هستنده به حیث هستنده» صرف نظر کرده، خودِ شناختِ علمی را موضوع بررسی خود قرار میدهد، چون این عرصه برای خودِ علوم قابل دسترس نیست. برای فلسفه تنها تیوریهای شناخت باقی میماند. البته شناختشناسی با افلاطون و ارسطو آغاز شد ولی در سدۀ هژدهم با دو گرایش عمده (نیوکانتیزم و پوزیتویزم) دامنۀ گستردهیی کسب کرد.
کوهن بانی مکتب نیوکانتیزم، فلسفۀ کانت را چنین تعبیر کرده است: اندیشه هیچ منشای دیگر به جز اندیشه ندارد. تنها اندیشه است که شناخت را بار میآورَد. پس آیین شناخت باید آیین اندیشه شود. منطق اندیشه در واقعیت امر منطق شناخت است که باید تدوین شود. از دید او (ایدهآلیزم) تفکر کدام رویدادِ ترکیبکننده نیست، بل یک رویداد تولیدکننده و آفریننده است.
پوزیتویزم، گرایش دیگر شناختشناسی، نخست زیر عنوان آمپیریوکریتیسیزم (Empiriocriticisme) پدیدار شد (توسط اَویناریوس و ماخ (Avenarius / Mach)) و سپس زیر نام پوزیتویزم منطقی در «حلقۀ وین»، در سدۀ بیستم شهرت یافت.
این مکتب بر ضد تفکر کانت و نیوکانتیزم برخاست و دادههای تجربه را برای تفکر مقدم شمرد. اما پرسش اساسی و مقدم مبنی بر این که اندیشه چگونه میتواند به واقعیتی که بیرون از آن قرار دارد برسد؟ پا برجا ماند. آنان برای رفع این دوگانهگیِ بُنیادی چنین مطرح کردند که اصلاً این دوگانهگی وجود ندارد چون واقعیت، آنگونه که تجربه نشان میدهد، یکی است و آن حسیافت یا حس کردن (Sensation) است. بدینگونه انگارۀ «شئ فی نفسه» کانت و مفهوم گوهر به طور کُل، بی معنا اند. از دید آنان علوم باید هرگونه مفهومی را که از حوزۀ حسیّات بیرون است، کنار بگذارد. با فروکاستنِ علوم به یک زیربنای واحدِ حسی، نتیجه چنین میشود که «قوانین علمی» در خودِ طبیعت نیستند یعنی به حیث «قوانین طبیعی» وجود ندارند.
حلقۀ وین تجربه گراییِ سنتی را با منطقِ ریاضیات که تازه توسط فِرگه (Frege) تدوین شده بود، در آمیخت. این حلقه که در اطراف موریتس شلیک (Moritz Schlick) استاد فلسفۀ علوم در دانشگاه وین، تشکیل شده بود، با تکیه بر «رسالۀ فلسفیِ – منطقیِ» ویتگنشتاین وظیفۀ فلسفه را «روشن ساختنِ زبان» معرفی کردند، یعنی تحلیل منطقیِ گزارههای زبانی. آنان وظیفۀ جهانبینی نوین علمی را روشن ساختن این امر دانستند که گزارههای معنا دار را از گزارههای بی معنا جدا سازد، یعنی علم را از میتافیزیک متمایز بسازد.
در مانیفیست حلقۀ وین آمده است: «جهانبینی علمی دوگونه گزاره را میشناسد: گزارههای تجربه بر اشیأ و گزارههای تحلیلیِ منطق و ریاضیات را.» کارناپ (Carnap) وجوه گفتمانها (Modes de discours) را دو نوع دانست: شیوۀ مادی (گفتار دربارۀ اشیأ و پدیدهها) و شیوۀ صوری (گفتار دربارۀ واژهها و گزارهها). گزارههای میتافیزیکی از یک آشفتهاندیشی بین این دو شیوه ناشی میشوند و گزارههای دروغیناند.
کارل پوپر با انتقاد از حلقۀ وین، مفهوم ابطالپذیری (Falsifiabilité) را مطرح کرد: یک تیوری برای آنکه علمی باشد باید امکان آن وجود داشته باشد که توسط تجربه به چالش کشانده شود. از دید پوپر تیوریهایی که این امکان را به دست نمیدهند نمیتوانند علمی باشند، چون روانکاوی و مارکسیزم. از دید پوپر، تیوریها ساختههای تصنعی و حدسیات اند که در معرض ابطال قرار میگیرند.
پوزیزتیویزم زیاد مورد پسند دانشمندان قرار نگرفت چون صرف دربارۀ کارهای انجام شدۀ آنان داوری و بحث میکرد و کمکی برای پژوهشها نکرد.
نقد فلسفی علوم،
از دید فلسفه، علوم صرف نمایههای جزئی از جهان به دست میدهند؛ مسألۀ ارزشها (Axiologie) را کنار میگذارند، حرکت زندهگی را به رسمیت نمیشناسند، و حقیقتِ بودن(هستن) را (آنگونه که هایدگر مطرح کرد) در نظر نمیگیرند.
نیچه در اثرش به نام «شادمانه دانش» (Gai savoir) نقد تُندی را از «حقیقت علمی» ارایه کرد و گفت که حقیقت علمی که خود را در برابر میتافیزیک و دین جلوه میدهد، در واقعیت امر خود یک ایمان را کتمان میکند، ایمان به ارادۀ حقیقتیابی را! در پشت این اراده، ارادۀ مردن پنهان است و علوم دشمنان زندهگیاند و از همین جاست که هنرها به نجات زندهگی میشتابند. وی نگاشت: «ما هنر را داریم تا از حقیقت هلاک نشویم.»
برگسن (Bergson) نیز از علم انتقاد کرد که صرف به موضوعاتِ مکانی شده میپردازد (به شمول زمان)، استمرار یا مّدت را که چیزی شهودی در درونِ انسان است، در نظر نمیگیرد و «آفرینشِ مستمر تازهگیهای غیر قابل پیشبینی» را درک نمیکند. علوم روی برداشت میکانیکی استوار است و میکانیک گذشته و آینده را صرف از روی اکنون محاسبه میکند و ادعا دارد که همه چیز را توضیح میدهد. این موضعگیری از تعیّنگرایی (جبر) (Déterminisme) ناشی میشود و لاپلاس هم همین نظر را داشت وقتی نوشت: «ما باید وضعیت کنونیِ عالَم را به حیث معلول گذشتۀ آن و علتِ آیندۀ آن در نظر بگیریم.» برای علوم هیچگونه «شُدنی» مطرح نیست و زمان هیچ گونه نقشی ندارد، صرف یک پارامتر بیرونی است. و برگسن اشاره میکند در این صورت «اگر زمان هیچ نقشی ندارد، پس هیچ است.» او با نقد کردنِ برداشتهای میکانیستیِ علوم، روی این نکته تأکید میکند که «فلسفه و علوم عرصههای مکمل یکدیگر اند.» برای او، علوم با ماده یعنی با مکان سروکار دارد و فلسفه با روح یعنی با استمرار و مدّت. برای روح باوری برگسن «میتافیزیک یک موضوع دارد که روح است و یک میتود دارد که شهود است.» بدین گونه برگسن در برابر کانتیسم و پوزیتیویزم موضعگیری میکند.
علوم از دیدگاه پدیدارشناسی،
هوسرل علوم دورانش را «در بحران» توصیف کرد. از دید او، علوم به هیچ پرسش بُنیادی بشر، به خصوص به این پرسش که مفهوم و معنای زندهگی چیست، پاسخ نمیدهد. علوم مسألۀ چگونه پیدا شدنِ جهان را مطرح نمیکنند و صرف به چگونه بودنِ آن میپردازند. علوم اشیأ را آنگونه که به ما پدید میشوند مطالعه میکنند ولی این مسأله را که چه چیز باعث میشود که اشیأ به ما پدید شوند، کنار میگذارد. آشکار است که این ذهن است که امکان پدیدار شدن اشیأ را میسر میسازد، پس برای یافتن عینیت جهان نخست باید به بررسی «ذهنِ پدیدار کننده» بپردازیم. از دید هوسرل، این وظیفۀ فلسفه است تا تهداب و سرچشمۀ هرگونه علم را توضیح بدهد. وی این فلسفه را «پدیدارشناسی فرارونده» معرفی میکند که به حیث یک علم دقیق و موشگاف باید عرضه شود. این علم تجربی نیست بل علمِ ذوات (Eidétique) است.
این فلسفۀ علمی ذاتی را بررسی میکند که متعلق به حوزۀ «شعور» (خود آگاهی) است. بینش طبیعی و متداول جهان و اشیأ را موجود و حاضر میپندارد و ناظر را نیز در داخل جهان تصور میکند. اسلوبِ «فروکاهیدنِ پدیدار شناسی» همین جهانِ حاضر را دست ناخورده کنار میگذارد (بین قوسین قرار میدهد) یعنی آن را نفی نمیکند. به جای بودن و زیستن در این جهان، عقب میرویم و دربارۀ آن میاندیشیم. بدینگونه تنها شعور ناب ما باقی میماند. (یادآور باید شد که ابن سینا، ۹ سده پیشتر از هوسرل، مثال «آدم پران» را برای بازیافتِ شعور محض آورده بود و آن را تحلیل کرده بود) و همین شعور ناب است که به اشیأ معنا میبخشد.
اما هوسرل در نهایت در دام ایدهآلیزم ذهنیگرا افتاد چون شعور را سرچشمۀ «تشکلِ ذاتِ اشیأ» دانست.
علوم و آنتولوژی (هستیشناسی)،
هایدگر در سال ۱۹۵۲ در یکی از درس ـ گفتارهایش چنین ادعا کرد: «… علم به نوبۀ خود فکر نمیکند و اصولاً قادر به تفکر نیست و البته این خود از نیکبختی علم است…» (هایدگر، ۱۳۵۸: ۱۷)
این گفتۀ هایدگر به این معناست که علم از فلسفه کاملاً جدا است و هیچگونه پُلی بین آنها وجود ندارد. وی مثال فیزیک را میآورد: برای فیزیک زمان، مکان و حرکت «هستند» و موضوع بررسی آن قرار دارند ولی هیچ گاه فیزیک به چیستی یا ذاتِ زمان، مکان و حرکت نمیپردازد. چون «پرسش چیستی» مربوط علوم نیست. فیزیک و علومِ دیگر قادر نیستند تا سرشت و ماهیتِ چیزهایی را که مورد مطالعه قرار میدهند توضیح دهند. از دید هایدگر هیچ یک از علوم نمیتواند خود را توضیح دهد. وی مینویسد: «این که فیزیک چیست؟ تنها میتوانم آن را به حیث یک پرسش فلسفی بیندیشم.»
اما با وجود تلاش برای جدا نمایاندن علوم از فلسفه، فلسفه و علم با هم پیوند دارند، زیرا هرگونه علمِ موجودات بر تهداب گونهیی هستیشناسی استوار است. هایدگر روی همین نکته تأکید دارد که همۀ علوم با «هستی» سروکار دارند و مطالعۀ هستی (آنتولوژی) وظیفۀ فلسفه است.
