غیریت

غیریت / دیگری/ دِگر بود (Altérité / Alterity)

برخاسته از واژۀ لاتین آلتر (Alter) به معنای دیگر.

۱ـ معناشناسی: حالت و کیفیت آنچه دیگر، و جدا است. «دیگری» یا «دِگر بود» در مقابل هویت، «این همانی» یا «همانی» قرار می‌گیرد. از دیدگاه هِگل، دیگری، نفیی هست که در خودِ هویت یا همانی جا دارد. هر هستنده، چیزی جز خود است و برای خود شدن باید چیز دیگری می‌بود. از همین قرار است که خستۀ درخت باید دیگر شود، یعنی به حیث خسته نفی شود، تا درخت شود. در فلسفه‌های معاصر، دِگر بود، مراجعه‌یی به هویت دیگران است، مراجعه به من‌های دیگریست که سوای منِ من قرار دارند و شرط ایجاد رابطه بین ذهن‌ها یا من‌ها را فراهم می‌آورند.

۲ـ بینش‌های فلسفی دربارۀ دیگری/ غیریت

مفاهیم «خود» و «این همانی» با مفاهیم «غیر» و «تفاوت» پیوند دارند. از یک سو، از «خود» آگاه بودن و «خود» را به حیث یک «من» یا یک «فاعل» (یک موضوع) مطرح کردن، امتیاز ویژۀ انسان است. از سوی دیگر، غیر یا دیگر، متفاوت، بیگانه از من، منی که من نیست ولی به حیث مشابۀ من، آن دیگر من، با من رابطه برقرار می‌کند.

الف: فلسفۀ دکارت: دکارت با شک کردنِ پیگیر خود به این نتیجه رسید که یگانه چیزی که نمی‌شود دربارۀ آن شک کنم، همین شک کردنِ من است. یعنی نمی‌شود دربارۀ این که می‌اندیشم، شک کنم. پس یگانه چیزی که یقینی و واقعی است، اندیشیدن من است (همین تفکر دکارتی قرنها پیشتر از او توسط «آدم پَران» ابن سینا توضیح داده شده بود). وی از این گزاره چنین نتیجه گرفت که «می اندیشم، پس هستم». می‌اندیشم، «آگاهی از خودِ» فاعلِ اندیشنده (سوژه) را بیان می‌دارد. در متن و بستر شک، وجود ذات خود را کشف می‌کنم. پاسخ به این پُرسش که من کی هستم؟ چنین است: چیزی که می‌اندیشد، شک می‌کند، یک ذهن، یک ادراک، یک خِرد، یگانه چیز مسلم و پایدار همین «منِ اندیشنده» و «اندیشه‌ها یا تصوراتش» است.

«منِ اندیشنده» تنها می‌تواند غیریتِ «نامتناهی مطلق» یا خدا را دریابد. اگر هم وجود من‌های دیگر مطرح است، صرف به حیث چیزی در رابطه با غیریت خدا می‌تواند مطرح باشد. برای دکارت، «آن دیگر» (Alter ego) به حیث یک چیز عینی که توسط من، اندیشیده شده (cogitatum) است برای من قابل دسترس نیست. در بینش دکارت، من نمی‌تواند با من‌های دیگر رابطه داشته باشد.

ب: پدیدارباوریِ هرسول (Husserl):

هوسرل، بانی پدیدارشناسی

(Phénoménologie) در اثرش به نام «تأملات دکارتی»، «من می‌اندیشم» دکارت را مورد سوال قرار داده به جای آن «شعور ناب» را به حیث آغاز و بُنیاد شناخت قرار داد. وی با پیش گرفتن اسلوب «کنار گذاشتن جهان» (یا بین قوس گذاشتن جهان) (Epoché) شعور را به حیث چیزی جدا و فراتر از جهان در نظر گرفت و روند شناخت را از آن آغاز کرد. وی شعور را به حیث یک مطلقِ «فراتر از جهان» (Transcendantal) در نظر گرفت که از طریق توجه به یک چیز، آن را برای خود «می‌سازد».

اگر دکارت جهان خارج را صرف تصورات ما تلقی می‌کرد (چون نمی‌شود به عینیت آن راه یافت و تنها ما می‌توانیم تصورات خود را بشناسیم)، هوسرل وجود جهان خارج را مورد سوال قرار نداد ولی «موضوع شناخت» را از خارج به داخل شعور وارد کرد. برای هوسرل «شعور چیزی نیست مگر شعور بر چیزی»، یعنی شعور همیشه انباشته و پُر است؛ آگاهی، همیشه آگاهی از چیزیست. بدین‌گونه موضوعِ شناخت، همیشه در شعور است و شعور به وسیلۀ توجه یا التفات (Intentionalité) موضوعِ خود را خود می‌سازد (مفهوم می‌سازد، مفهوم اساسی است و هوسرل هیچ‌گاه نتوانست از این دام که او را به سوی ایده‌آلیزم مطلق کشاند، رهایی یابد) در واقع جهانی که شعور می‌شناسد، جهانیست که خودش می‌آفریند!

هوسرل در پی آن بود تا در جایی عینیتِ موضوع (اُبژه) و ذهنیتِ شناسنده (عامل شناسا یا سوژه) را با هم گِره بزند تا از یک سنخ شوند و شناخت، علمی شود. ولی با تمام تلاش‌هایی که کرد، ممکن نبود موضوع را به حیث یک عینیتِ بیرون از شعور، داخل آن سازد و ناچار، شعور را آفریننده و سازندۀ موضوعِ شناخت قرار داد. در چنین دیدیی، مسألۀ شعورهای دیگر یا ذهن‌های دیگر (من‌های دیگر) و در واقع مسألۀ غیریت یا دِگر بودی چه گونه می‌توانست مطرح شود؟ اگر شعور من، آن منِ دیگر را به حیث یک موضوعِ خود می‌سازد، در واقع از یاد برده است که آن «من»، همانند منِ من، یک سوژه است و مرا نیز به حیث یک موضوعِ خود، می‌سازد! در نهایتِ تحلیل ما یکدیگر را «می‌سازیم»! هوسرل برای فراگذاشتن از این دشواری که او را مستقیماً به سوی «تنها من وجود دارم» (Solipsisme) می‌بُرد، مسأله را بدین‌گونه مطرح کرد: «آن دیگر» که مرا «می‌سازد»، در واقعیت امر، منِ «دیگرِ من» (Alter ego) است. در نهایت در فلسفۀ هوسرل آن منِ دیگر به حیث بازتاب یا تصویر منِ من، باقی ماند.

هوسرل با تمام تلاش‌هایش از طریق مِتُودِ کنار گذاشتن جهان (Epoché) نتوانست رابطه بین دو من را توضیح دهد و غیریت یا دگر بودی همچنان به حیث یک مسأله باقی ماند. وی نگاشت: «در من است که «دیگر» را تجربه می‌کنم و می‌شناسم؛ در من است که او ساخته می‌شود و چون تصویر در آئینه حضور می‌یابد، نی به حیث چیزی اصلی (Original)» (Husserl, Méditations cartésiennes; paragraphe 44)

ج:  ماکس شیلر (Max Scheler

شیلر، رابطه بین دو «من» را در گسترۀ عاطفه مطرح می‌کند. از دیدگاه او، عواطف مقدم تر نسبت به رابطه بین سوژه و اُبژه اند. شریک شدن در شادمانی یا در اندوه و دیگر حالتهای عاطفی نمایانگر وجود «من‌های دیگر» است. تشریک عاطفی که مقدم بر شناختِ یکدیگر است، بُنیاد رابطه بین من‌هاست. از طریق عاطفه است که من به دیگر می‌رسم.

د: سارتر،

سارتر در اثر مشهورش، هستی و نیستی (L’Être et le Néant) فرضیۀ هوسرل را دربارۀ «من» که جایگاه کنش‌های شعور تلقی شده است، رد می‌کند. وی مثال «شرم» را برای وجودِ «دیگر» مورد تحلیل قرار می‌دهد. وقتی یک عمل ناشایست را انجام می‌دهیم، این عمل صرف به حیث چیزی «برای من» به من چسپیده می‌ماند بی آنکه آن را مورد داوری قرار دهم. ولی وقتی «دیگری» مرا هنگام انجام چنین عملی دید، از ناشایست بودن عملم واقف می‌گردم و احساس شرم می‌کنم. نگاهی را که «آن دیگر» به من به حیث یک اُبژه یا موضوع می‌اندازد، مرا ناگزیر می‌سازد تا دربارۀ خود و عمل خود داوری کنم. از طریق نگاهِ «آن دیگر»، من خود را به حیث یک موضوع در می‌یابم و خود را به حیث یک «من» می‌شناسم. هستیِ من یک «هستیِ دیده شده» می‌شود: «من به «دیگر» نیاز دارم تا تمام ساختار هستی خود را دریابم، «هستیِ خودی» نیازمند «هستی دیگر» است.» (هستی و نیستی).

اما رو به رو شدن با دیگر، چیزی کاملاً «رویدادی» و اتفاقی است. «من» همانند «منِ آن دیگر» در بیرون، در جهان قرار دارد. «آن دیگر» با نگاه انداختن بر من، ذهن مرا می‌دزدد، مرا از آن بیرون کرده، خود در آن جای می‌گیرد. هم‌زمان با این، «آن دیگر» به حیث یک ارادۀ مطلق، در بیرون از ساحۀ دسترسی من قرار دارد. از همین‌جاست که بین «او» و «من» ناسازگاری و ستیزه جان می‌گیرد. این ناسازگاری و هم‌ستیزی نمایانگر این واقعیت است که «آن منِ دیگر»، «من» نیست، صرف چیزیست که از طریق آن و به وسیلۀ آن، من به منِ خود واقف می‌گردم؛ «آن دیگر»، در واقعیت امر، «نیستی» است، پس نمی‌توان هیچ‌گونه اخلاقی را دربارۀ آن تصور کرد.

ھ ـ پُل ریکور (Paul Ricœur): دیالکتیکِ «خود» و «دیگر»،

پُل ریکور، فیلسوف معاصر فرانسوی، رابطه بین من و دیگر را به گونه‌یی مطرح می‌کند که نی «من» به تنهایی بُنیاد تلقی شود و نی «غیر» (دیگر). وی در اثر معروفش به نام «خود به حیث دیگر» (Soi-même comme un autre; 1990) دو بُعد «خودی» یا «خود بودن» را از هم تفکیک می‌کند: یکی «خود» به حیث هویت یا سرشتی که در بستر تداوم زمان یگانه می‌ماند و یکی «خود» به حیث آنچه در بستر زمان، در اثرِ رفتار ما در برابر دیگران، نگهداری و حفظ می‌شود. از این دیدگاه «دیگران» مانند منِ «من» می‌شوند و ارتباط دیالکتیکی بین دو «من» برقرار می‌گردد. بستر این پیوند و رابطه را اخلاق تشکیل می‌دهد.

WP-Backgrounds Lite by InoPlugs Web Design and Juwelier Schönmann 1010 Wien