دوباره ها
باز گلویِ شهر را
در آغوشِ نگاه های تبدار
اسیر میکنی
تا در چشمانِ کبودِ سکوت
رقصِ کولی مرگ را
بر سکوی شعرهایِ کفن پوشیده ام بنگری
باز سینه در آبگینۀ بهار می شویی
تا خطوطِ بالاتنۀ پیکرت را
در عصارۀ رویش تاکها
برویانی
و خورشید را
تا فصل شراب
در انتظار بنشانی
باز لبها را
از تراوشِ مخملینِ لاله ها
سیراب میکنی
تا ستاره گانِ لبخند را
به صدفسارِ دندانها
مهمان کنی
و تکشگوفۀ “نارنجستانِ مشرق” را
در پای فرشته گانِ آنسوی رنگها
به دار کشی
باز سایه بر بالِ مژگان مینهی
تا ابرهای ناز
بر سبزه زارهای چشمانت
بارانِ همهمۀ خواستهای نهانرا
ـ در دروغ یک تسلیم ـ
فرو ریزند
و نگاه های گداختۀ من
ـ با صداقتِ آتشهای خموش ـ
بر آن سبزینه ها
سر گذارند
باز تو میروی
و طنینِ گامهایت
در ذهنِ آجرها
نغمۀ تنهایی را سر میدهند
و من
ـ در قابِ همان پنجره ـ
در طنینِ گامهای تو
خاموش می شوم.
کابل ـ ۱۴ حمل ۱۳۶۳
