ماتریالیزم تاریخی

ماتریالیزم تاریخی (Matérialisme historique)

ماتریالیزم تاریخی به حیث علمِ واقعی تاریخ جوامع بشری توسط مارکس و انگلس بُنیاد نهاده شد. نخستین اثری که سنگ بنای این علم جدید را گذاشت «ایدیالوژی آلمانی» بود. اصول بُنیادی این علم جدید از این قرار اند:

۱ـ «شعور تعیین‌کنندۀ زنده‌گی نیست، زنده‌گی تعیین‌کنندۀ شعور است» (ایدیالوژی آلمانی ص ۲۱) یا به عبارت دیگر «شعورِ آدم‌ها هستی آنها را تعیین نمی‌کند، بل برعکس، هستیِ اجتماعی آنهاست که شعورشان را تعیین می‌کند.» (مارکس، مقدمه یی بر نقد اقتصاد سیاسی، ص ۴) در این اصل زنده‌گی و شعور به حیث مفاهیم تاریخی ـ اجتماعی مطرح‌اند، نی به حیث پدیده‌های روانی ـ زیستیِ افراد جداگانه، به این معنا که در کلیتِ واقعیت اجتماعی از یک سو هستی و زنده‌گی را داریم (یعنی خود اشیاء و فعالیتِ مادی آدم‌ها در اشکال و روابط عدیدۀ آن‌ها) و از سوی دیگر شعور را (یعنی تصورات و فعالیت فکریِ مجموع جامعه را). و همین هستی اجتماعی یعنی مجموعِ روابط مادی بین آدم‌ها تعیین‌کنندۀ شعور آنهاست.

البته بانیان این علم جنبۀ دیالکتیکی رابطه بین شعور اجتماعی و هستی اجتماعی را از یاد نبرده‌اند. شعور اجتماعی به نوبۀ خود بر هستی اجتماعی اثرگذار است. اصل تعیین‌کننده زیربنای اقتصادی است که روبنای ایدیالوژیک و سیاسی را تعیین می‌کند. اما روبنای سیاسی و حقوقی و ایدیالوژیک نیز به روبنا تأثیراتِ فعال خود را به جا می‌گذارد.

مارکس در ایدیالوژی آلمانی می‌نگارد: «انسان‌ها پدیدآورندگان مفاهیم، ایده‌ها و غیرۀ خویش‌اند ـ غرض انسان‌های واقعی و فعال اند، که مشروط به تکامل مشخص نیروهای تولیدی خویش و داد و ستد متناظر و هم‌ساز با این نیروها تا دورترین اشکال آن است. آگاهی هرگز امکان ندارد چیزی جز هستی آگاهانه باشد، و هستی انسان‌ها همانا فرایند حیات واقعی آنها است. اگر انسان‌ها و اوضاع و احوالشان در تمامی ایدیولوژی هم‌چون در تاریک‌خانۀ دوربین (Camera obscura) وارونه می‌نماید، این پدیده همان اندازه از فرایند زنده‌گی تاریخ انسان‌ها ناشی می‌شود که وارونگی اشیاء در شبکیّۀ چشم از فرایند زنده‌گی جسمانی آنها سرچشمه می‌گیرد.

در مغایرت مستقیم با فلسفۀ آلمان که از آسمان به زمین فرود می‌آید، این جا ما از زمین به آسمان صعود می‌کنیم. این بدین معناست که ما از آنچه انسان‌ها می‌گویند، خیال می‌کنند و تصور می‌کنند نمی‌آغازیم، هم‌چنان که از انسان‌ها هم‌چون امور روایت شده، اندیشیده شده، تخیل شده، تصور شده آغاز نمی‌کنیم تا به انسان پوست و گوشت‌دار برسیم. ما از انسان‌های واقعی و فعال آغاز می‌کنیم، و بر پایۀ فرایند زنده‌گی واقعی انسان‌ها سیر تحول بازتاب‌ها و پژواک‌های ایدیالوژیک این فرایند زنده‌گی را ثابت می‌کنیم… زنده‌گی را آگاهی تعیین نمی‌کند، بلکه آگاهی را زنده‌گی تعیین می‌کند.» ( تری ایگلتون، ۱۲۰)

برداشت ماتریالیستی مارکس ـ انگلس از تاریخ در برابر فلسفۀ ایده آلیستی هِگل از تاریخ تدوین یافت و جنبۀ آغازینِ مشاجره‌یی داشت: هِگل برآن بود که «تاریخ روندِ انکشافِ شعور و روح است و زمانی که به «خود آگاهی» برسد، همه مسایل حل می‌شود. آنان در برابر این پنداشت ایده‌آلیستی هِگل تصریح کردند که «حرکتِ مستقلِ شعور» (به گفتۀ هِگل) توضیح‌دهندۀ تاریخ نبوده، بل «شیوۀ تولید و مبادله» در اقتصاد است که توضیح‌دهندۀ تاریخ است. هِگل شعور را به حیث یک «چیز انتزاعی» و موجودی که به طور مستقل وجود دارد و انکشاف می‌کند، در نظر داشت. شعور در نظر هِگل یک «گوهرِ روحی» است که بیرون از جهانِ مادی وجود دارد. بانیان علمِ نوینِ تاریخ با رَدِ این برداشت، شعور را فاقد گوهر و چیزی وابسته به زنده‌گی اجتماعی آدم‌ها دانستند؛ از دیدِ آنان شعور نی یک انتزاع محض و نی یک جوهر جداگانه بل، «رابطۀ اجتماعی آدم‌هاست».

۲ـ ماتریالیزم تاریخی به این کشف نایل شد که شعور رابطۀ اجتماعی است. آنان در ایدیالوژی آلمانی نگاشتند: «زبان به حیث یک ضرورتِ تأمین روابط بین آدم‌ها تکوین یافت… شعور یک فرآوردۀ اجتماعی است و تا زمانی که آدم‌ها وجود دارند، به حیث فرآوردۀ اجتماعی باقی خواهد ماند.» (ص ۲۹)

پس شعور یک فعالیتِ زنده‌گی مادیِ اجتماعی است. شعور یک انتزاعِ وابسته به یک فرد آدمی نیست؛ شعور در واقعیت امر مجموع روابط اجتماعی است که در بستر آنها شعورِ فردی زاده می‌شود و وابسته به ظرفیت‌های عصبی و فطریِ هر فرد انکشاف می‌کند.

شعور یک شیوه یا یک وجهِ زنده‌گی اجتماعی (هستیِ اجتماعی) است. همان‌گونه که حرکت با ماده پیوند دارد و جنبه‌یی از وجودِ ماده است، شعور نیز با هستیِ اجتماعی پیوند دارد و جنبه‌یی از آن است. شعور و هستیِ اجتماعی از هم جدایی‌ناپذیراند. وقتی گفته می‌شود که هستی اجتماعی تعیین کننده شعور است به این معناست که هستی اجتماعی به حیث «کُل» یکی از جنبه‌های خود را که شعور باشد، تعیین می‌کند. اما شعور به حیث جنبه‌یی از واقعیت اجتماعی می‌تواند به حیث یک نیروی مادی عمل کند. مارکس نوشت: «قدرت مادی صرف توسط قدرتِ مادی سرنگون می‌گردد، اما تیوری هم هنگامی که توده‌ها را فراگیرد به قدرت مادی تبدیل می‌شود.»

۳ـ تولید مادی بُنیاد واقعی تاریخ است. مارکس روی این نکته تأکید ورزید که وجود تاریخ مستلزم وجودِ آدم‌هاست و آدم‌ها برای بقای خود به رفع احتیاجات اولیۀ خود نیاز دارند، یعنی ناگزیر وسایل معیشت خود را از طریق تولید فراهم آورند (= تولید مادی). تولید مادی (اقتصاد) زیر بناست، اما زیر بنا اشاره به وجودِ یک ساختمان دارد. تولید مادی زیربنای ساختمانِ اجتماعی است به این معنا که تمام فعالیت‌های اجتماعی و مجموع نظام سیاسی ـ اجتماعی روی همین بُنیاد و زیربنا استوار است. بخش اساسی تولیدِ مادی همانا تولیدِ وسایل تولید است که در گام اول ابزار کار را در بر می‌گیرد. در روند تولیدِ مادی، روابطی بین مؤلیدن و وسایل تولید و ابزار کار برقرار می‌گردد: روابط تولیدی. و همین روابط تولید است که نحوۀ روابط بین آدم‌ها را تعیین می‌کند؛ روابط اجتاعی روی روابط تولید شکل می‌گیرند و پا به پای آنها انکشاف می‌کنند. وقتی بر مارکس خُرده گرفتند که این تیزس او شاید در جامعۀ بورژوایی اروپا درست باشد اما نی برای سده‌های میانه که در دوام آنها عیسویت حُکم‌فرما بود و نی برای دنیای باستان که در آن سیاست مسلط بود. مارکس در پاسخ گفت: «آنچه روشن است این است که نی اولی می‌توانست از عیسویت زنده‌گی کند و نی دومی از سیاست. برعکس شرایط اقتصادی آن زمانها توضیح می‌دهند که چرا در سده‌های میانه عیسویت و در عصر باستان سیاست نقش عمده را بازی می‌کردند. کمترین شناخت از تاریخ جمهوریتِ روم آشکار می‌سازد که راز این تاریخ، تاریخِ مالکیت بر زمین است.» (سرمایه، جلد ۱، فصل ۱، ص ۹۳) با این ملاحظه می‌شود گفت که ماتریالیزم تاریخی (علمِ واقعیِ تاریخ) صرف به جوامعِ مبتنی بر طبقات تعلق نداشته، بل در پیِ توضیح بُنیادهای زنده‌گی اجتماعی بشر و روابط بین هستی اجتماعی و شعور است.

۴ـ مبارزه طبقاتی محرکِ (جنبانندۀ) تاریخ است.

دیالکتیکِ شیوۀ تولید و مبارزۀ طبقاتی عامل جُنبش تاریخ است. از دیدگاه ماتریالیزم تاریخی سرچشمۀ همه تنشهای تاریخ در تضاد بین نیروهای مؤلد از یک سو و روابط تولیدی از سوی دیگر نهفته است. ایدۀ موتور تاریخ در مانیفست حزب کمونیست به گونۀ دیگری تصریح گردیده است:

«تاریخ تمام جوامع تا به امروز تاریخ مبارزات طبقاتی بوده است.» در ظاهر امر این دو فارمول بندی با هم رابطه ندارند اما با کاوش ژرف‌تر دریافته می‌شود که یکی رُخ دیگری است. درچارچوب روابط معین تولیدی (مالکیت بر وسایل تولید بیانِ حقوقی آن است) انکشافِ مستمر نیروهای مؤلد به درجه‌یی می‌رسد که روابط تولیدی موجود یعنی روابط مالکیتِ موجود را به حیث یک سد در برابر خود می‌یابد. این تناقض بین درجۀ انکشاف نیروهای مؤلد و چارچوب کهنۀ مناسباتِ مالکیت بر وسایل تولید، راه انقلاب اجتماعی را باز می‌کند.

مارکس تأکید می‌ورزد: «تا زمانی که همه ظرفیت‌های نیروهای مؤلد در چارچوب یک صورت‌بندی اجتماعی به حد اکثر انکشاف نرسیده باشند، این صورت‌بندی از بین نمی‌رود؛ هیچ گاه مناسبات جدید تولیدی جای منسبات تولیدی کهنه را نمی‌گیرند مگر اینکه شرایط وجودِ مادی این مناسبات اجتماعی در بطن جامعۀ کهنه نمو و رُشد کرده باشند.» (رساله در نقد اقتصاد سیاسی، ص ۴-۵)

از این حُکم نباید نتیجه گرفت که تنها نیروهای مؤلد موتور تاریخ‌اند بل مناسبات تولیدیِ مالکیت خصوصی بر وسایل تولید نیز دایماً در صدد انکشاف دادن نیروهای مؤلد است تا حدِ اکثر سود را از طریق اضافه ارزش و بهره کشی از نیروی کار کمایی نماید. بدین‌گونه مبارزۀ طبقاتی بین طبقاتِ مولدِ فاقدِ وسایل تولید و طبقاتِ مالکِ وسایل تولید موتور اصلی است. این کارگر نیست که ماشین را استخدام می‌کند بل این ماشین است که کارگر را به مصرف می‌رساند. این دهقان نیست که بیل را مورد استفاده قرار می‌دهد، بل، این بیل است که با ذاتِ خود به حیث ابزارِ کار، دهقان را به شیوۀ خاص و مطابقِ ویژه‌گی‌های خود، به کار می‌گیرد. عملکرد بیل یکسان است و حرکاتِ نیروی دهقان را از بام تا شام موردِ استفاده قرار می‌دهد. و به همین‌گونه کِشت‌گاه! بدین‌گونه وسایل تولید مستقیماً مؤلدان را به خدمت خود می‌گمارند و نیروی کار آنان را مورد بهره‌کشی قرار می‌دهند. مبارزۀ طبقاتی عمدتاً از سوی مالکانِ وسایل تولید (طبقاتِ حاکم) به پیش برده می‌شود. طبقاتِ بهره‌ده و موردِ ستم راه دیگری جز مقاومت در برابر مبارزۀ حُکمرانان ندارند و قیام آنها علیه طبقات حاکم یک واکنشِ‌ناگزیر است.

۵ـ دیالکتیک زیربنا – روبنا:

جامعه از دو بخشِ اساسیِ «به هم پیوسته» تشکیل می‌یابد: زیر بنای اقتصادی (شیوۀ تولید = نیروهای مؤلد جمعِ مناسبات تولیدی) و مجموع روبنای اجتماعی (نهادهای حقوقی، سیاسی، ایدیالوژی‌ها و اشکال گوناگون شعور اجتماعی). مفهومی که مجموع کلیّت زیر بنا و روبنا را بیان می‌کند، «صورت‌بندی اجتماعی» نام دارد. البته نباید روبنا و زیر بنا را به طور مکانی تصور کرد که گویا یکی بر فرازِ دیگری استوار باشد. هر دو بُعدِ صورت‌بندی اجتماعی یکی با دیگری پیوندِ ساختاری دارد و از هم جدایی‌ناپذیراند.

مثلاً دولت در ظاهرِ امر چیزی جدا از زنده‌گی اقتصادی، ایدیالوژیک و هنر و غیره معرفی شده است. اما در واقعیت امر این تصور توسط طبقات حاکم در خوردِ همه جامعه داده می‌شود تا ماهیت طبقاتی دولت را به سودِ طبقات حاکم کتمان کرده باشند. به همین‌گونه مبارزۀ اقتصادی بین طبقات همیشه یک ماهیت سیاسی دارد و هدفش «قدرت» است. همچنان ایدیالوژی‌ها صرف اشکالِ شعور اجتماعی نبوده بل بر همه عرصه‌ها به شمول عرصۀ اقتصادی تأثیر می‌گذارند.

بدین‌گونه مبارزۀ طبقاتی در همه گستره‌های زنده‌گی اجتماعی (اقتصادی، سیاسی، ایدیالوژیک) جریانِ دایمی دارد. اما آن‌چه در این نبردِ دایمی سرنوشت‌ساز است، روبناست. مبارزات سیاسی و ایدیالوژیک برای احراز قدرت سیاسی و براندازی هژمونی ایدیالوژیکِ طبقات حاکم، سرنوشت مبارزۀ طبقاتی را تعیین می‌کنند. زیر بنای اقتصادی اساس و بُنیاد تناسب قوای طبقاتی را تشکیل می‌دهد؛ گِره‌گاه و تراکمِ این تناسب قوای طبقاتی همانا زنده‌گی سیاسی و ایدیالوژیک است. گفتۀ مشهوری است که «سیاست خلاصۀ اقتصاد» است، اما این «خلاصه» را که ترجمۀ نادرست در زبان فارسی است، باید «تراکم» خواند؛ «سیاست تراکمِ تناسب قوای طبقاتی» است.

۶ـ سمت یا راستای تاریخ:

هِگل بر آن بود که خِرد بر جهان حُکمرواست و تاریخ جهان چیزی جز تحقق نقشۀ عقل نیست. به دیگر سخن از دیدگاه ایده‌آلیزم هِگلی تاریخ یک فرجامِ از پیش تعیین‌شده دارد که توسط خِرد طراحی شده است.

وی نگاشت: «فرجام کلیی که با آن تاریخ آغاز می‌شود این است که مفهوم روح را به تحقق برساند.» هِگل و در مجموع همه بینش‌های ایدیالیسی تاریخ را یک روندِ از پیش تعیین شده توسط «عقل کُل» (آفریدگار) می‌پندارند.

هِگل در اثرش به نام «خِرد در تاریخ» می‌نگارد: «آدم‌ها و مردمان در فعالیت زندۀ خود در تلاشِ به دست آوردنِ منافع خوداند ولی هم‌زمان آنها وسایل و ابزار چیز متعالی و بزرگ‌تر نیز هستند که خود از آن بی خبراند و ناآگاهانه آن را به تحقق می‌رسانند.»

از دید هِگل تمام تاریخ به «یک روزِ بزرگ روح» می‌ماند که در شامگاه آن، روح یک آفتاب درونیِ دانش را روشن کرده است که نسبت به آفتاب بیرونیِ سحرگاه متعالی‌تر است. از نِگرگاه هِگل تاریخ یک کلیّت است که در فرجام به روی خود بسته می‌شود، یعنی یک سمتِ معین و از پیش تعیین شده دارد.

ماتریالیزم تاریخی یا علم واقعی تاریخ در برابر همین‌گونه پنداشت‌های ایده‌آلیستی از تاریخ و سرگذشت بشر تدوین یافت. مارکس و انگلس در «خانوادۀ مقدس» نگاشتند: «این تاریخ نیست که آدم‌ها را به حیث ابزار‌های خود مورد استفاده قرار می‌دهد ـ همانند یک شخص ـ تا به هدفِ خود برسد، بل، تاریخ فعالیت آدم‌هاست که هدف خود را دنبال می‌کنند.» (ص ۱۱۶)

قانون نفی درنفی در دیالکتیک هِگلی چنان است که روح در گام اول خود را نفی می‌کند و در بیرون از خود قرار می‌گیرد (در طبیعت و سپس در جامعه) تا به آگاهی از خود برسد و در گام بعدی این بیرون را نیز نفی می‌کند تا دوباره به حیث یک روحِ آگاه شده از خود، به خود برگردد. روح از طریق نفی در نفی به مرحلۀ عالی شدۀ خود بر می‌گردد.

مارکس و انگلس پرداخت ایده‌آلیستی هِگل را وارونه ساختند و نفی در نفی را از دید ماتریالیستی مطرح کردند.

انگلس نگاشت: «مارکس با مشخص ساختن «روند» به حیث نفی در نفی به هیچ وجه در صدد اثبات ضرورتِ تاریخی آن نبود. بل وی نشان داده که وقتی بخشی از یک روند در تاریخ به تحقق رسیده است، بخش دیگر آن مطابق قانون معینِ دیالکتیکی ناگزیر به تحقق خواهد رسید. همین و بس!» (آنتی دیورنگ، ص ۱۶۳)

برداشت ماتریالیستی از تاریخ بر می‌گردد به این اصل که جریان تاریخ بشری بیشتر همانند انکشافِ طبیعی است و هیچ گونه هدف عقلانی را دنبال نمی‌کند. تاریخ یک روندِ فاقد آگاهی و فاقد «سوژه» است، اما قوانین انکشاف خود را دارد. قانونِ ماتریالیستیِ انکشافِ روند‌های تاریخ با قانون ضرورتِ هِگلی فرق دارد.

قانون ماتریالیستی با تعیین انکشاف روندِ تاریخی کدام هدف و مرحلۀ نهایی را برای آن از پیش تعیین نمی‌کند، تاریخ باز است!

پس ماتریالیزم تاریخی یک برداشت جبرباورانه (Déterministe) نیست، یعنی آینده را در حال نهفته نمی‌پندارد. از دید دیالکتیک ماتریالیستی، تنها این امر ضروری است که تضاد با عمیق‌تر شدن و با تداوم خود، خود، شرایط و زمینه‌های رفعِ خود را فراهم می‌سازد. اما این رفع به اشکال گوناگون ممکن است: تبدیل شدن به یک تضاد دیگر، ساقط شدنِ کامل و آزاد ساختنِ متضادها. در اینجا نقش تصادف در تاریخ نیز از اهمیت برخوردار است. تاریخ گاه‌گاه عقب‌گردهای عظیم دارد.

اما حرکت تاریخ همیشه و همه جا به طور تصادفی رُخ نمی‌دهد، بل مطابق یک گرایشِ مادی شکل می‌پذیرد. مثلاً همین که تولید کالایی و گردش سادۀ کالاها بروز کرد، زمینه برای استقرار سرمایه‌داری فراهم می‌گردد، اما این زمینه‌سازی به معنای آن نیست که سرمایه‌داری الزاماً مستقر خواهد شد. برای استقرار مناسبات سرمایه‌داری باید شرایط و زمینه‌های دیگر هم فراهم گردند.

ماتریالیزم تاریخی با بررسی روندِ انکشافِ شیوۀ تولید سرمایه‌داری (بر بُنیاد تضاد اساسی آن بین نیروهای مؤلد و مناسبات تولیدِ بورژوایی) گذار از این شیوۀ تولید را ممکن می‌پندارد و عصرِ مالکیتِ اجتماعی بر وسایل تولید را به حیث عصر رهایی از استثمار معرفی می‌کند. سوسیالیزم (یا کمونیزم) به حیث امکانِ عینیِ انکشاف مادی جامعۀ سرمایه‌داری و رفع تضادِ بُنیادی اجتماعی مطرح می‌گردد، نی به حیث یک فرجامِ ضروری و از پیش تعیین‌شده، آن‌گونه که در ایده‌آلیزم هِگلی مطرح است.

WP-Backgrounds Lite by InoPlugs Web Design and Juwelier Schönmann 1010 Wien