ماتریالیزم

ماتریالیزم / اصالت ماده (Materialism)

۱ـ تعریف: ماتریالیزم به آیینی گفته می‌شود که ماده را یگانه جوهرِ (Substance) هستی می‌شمارد. ماتریالیزم در برابر ایده‌آلیزم و دوالیزم (ثنویت) قرار دارد که اولی روح را جوهر اصلی و دومی روح و ماده را دو جوهر جداگانه (که با هم همزیستی دارند) تلقی می‌کند. واژۀ ماتریالیزم در همین معنای فلسفی آن، در نیمۀ دوم سدۀ هفدهم در اروپا پیدا شد ولی بینش‌های ماتریالیستی از دیر زمانی در تفکر فلسفی بشر (در هند و یونان) وجود داشته‌اند.

نخستین تعریف ماتریالیزم را ولف (Christian Wolff)، فیلسوف آلمانی، درسال ۱۷۳۴ ارایه کرد. وی نگاشت: «ماتریالیست به فیلسوفی گفته می‌شود که تصدیق می‌کند که صرف هستنده‌های مادی یا اجسام وجود دارند… ماتریالیزم تنها یک جوهر را می‌پذیرد.» در این تعریف روی تک‌انگاریِ (مونیزم) ماتریالیزم تکیه شده است به این معنا که هستی واحد است و این واحد، مادی است. اگر وجودِ جداگانۀ روح (نَفس) از دیدگاه ماتریالیستی مردود شمرده می‌شود امّا موضوع ماهیتِ «اندیشه» به حیث یک موضوعِ مسأله برانگیز مطرح می‌گردد.

ماتریالیزم یک آیینِ مربوط به هستی است (Ontologique) که مقولۀ ماده را اصل می‌پندارد. ریالیزم علمی و آزمون‌گرایی (آمپیریزم) آیین‌های شناخت‌شناسانه (گنوزیولوژیک) اند که بُنیاد و سرچشمۀ شناخت‌های بشر را در جهانِ مادی قرار می‌دهند.

آیا اندیشه  یکی از ویژه‌گی‌های منسوب به ماده است؟ ماتریالیزم در کُلیت، وجود روح، ماورای طبیعت و آفریدگار را نفی می‌کند و روان و ذهن را فاقد استقلالِ وجودی پنداشته، آنها را از ویژه‌گی‌های ماده می‌شمارد.

۲ـ سرگذشت ماتریالیزم

الف: در هند:

ماتریالیزم هندی، در گسترده‌ترین معنایش، به آن مکتب اندیشۀ فلسفی هندی گفته می‌شود که هرگونه امرِ فراطبیعی (چون روح و خدا) را رَد می‌کند. این مکتب به حیث بُنیادی‌ترین شیوۀ تفکر هندی شناخته شده است. در عرصۀ اخلاق نیز هرگونه مراجعه به اخلاق این است که باید به حداکثر لذت دست یافت.

واژه‌های چارواکه و لوکایاته (Cârvâka/Lokâyata) معرف این مکتب‌اند. لوکایاته به معنای «حکمتِ مردم» است و تا سدۀ ششم پیش از میلاد در بین بوداییان رواج داشت. واژۀ جارواکه که معرف این مکتب ماتریالیستی است از نام بانی آن چارواکه گرفته شده است. برخی برآن اند که بانی این نحله برهاسپتی (Brhaspati) نویسندۀ برهاسپتی سوترا است که دیگر نشانی از آن وجود ندارد.

در آغاز لوکاپاته گونه‌یی عکس العمل در برابر برداشت‌های روح باورانه و فراطبیعی‌گرایان بود. اما از سده‌های ششم میلادی به بعد به حیث یک مکتب رسمی ماتریالیستی جا افتاد.

وِداها (Veda) نخستین نبشته‌های تفکر هندی دربارۀ مسایل بُنیادی زنده‌گی بشر چون منشأ جهان و هدف انسان اند که بین سده‌های پانزده و چهاردۀ پیش از میلاد تدوین یافته‌اند. او پانیشادها (UpaniⱾad) بخش فلسفی وداها را تشکیل می‌دهند. در وداها برهاسپتی به حیث یک منتقد مطرح است تا به حیث طراح یک نظامِ فلسفی. وی و پیروانش به حیث آدم‌هایی معرفی گردیده اند که بر تفکرِ حاکمِ دوران شان تاخته اند و شکاکیت را موعظه کرده‌اند. واژه‌های «بی دین» و «مسخره‌ساز» در وداها کنایه از کسانی است که پیرو تفکر ماتریالیستی برهاسپتی اند. تفکر فلسفی آغازینِ هند عمدتاً در برابر وداها قرار داشت. اما نقد‌های برهاسپتی کدام فلسفۀ مُدَون را اساس نمی‌گذاشتند. پیروانش بالاخره به تدوین آیین سوابهاوا (Svabhava) پرداختند که روی دو اصل می‌چرخید: ۱) علیّت وجود ندارد؛ ۲) نمی‌توان پیامدهای کنش‌های آدمیان را خوب یا بد ارزیابی کرد. وداها تا آنجا در برابر این احکام پیش رفتند که صریحاً ابلاغ کردند که تلاش‌های ویرانگرانۀ برهاسپتی نمی‌توانند آسیبی به خدایان برسانند. واژۀ سانسکریت سوابهاوا را می‌شود «ذات» یا «طبیعت» ترجمه کرد. ناتورالیزمِ برهاسپتی رادیکال بود و وجودِ مستقلِ هرگونه امرِ روحی و فراطبیعی را نفی می‌کرد.

مهاباراتا (Mahâbhârata) برجسته‌ترین اثرِ عصرِ حماسی هند است (۲۰۰ پیش از میلاد تا ۲۰۰ میلادی). در همین دوران است که لوکایاته به حیث یک فلسفۀ منسجم طبیعت‌گرا متبارز شد که همزمان با ردِ دین (بودیزم و جاینیزم (Jaïnism)) معرفت‌شناسی را بر اصل دریافت حسی (Perception) استوار ساخت. این مکتب هستی را مرکب از چهار عنصر اولیه دانست: آب، آتش، باد و خاک. در عرصۀ اخلاق، لذت به حیث یگانه اصل (بنیاد) مطرح گردید.

برخی از مؤرخانِ تفکرِ فلسفیِ هندِ باستان برآن‌اند که دید ماتریالیستی به شکلی از اشکال در همه ادیان و ایدیالوژی‌های هند حضور داشت. از نظر آنان ماده در ادیان هند نسبت به دیگر ادیان از ارزش و جایگاه مهمی برخوردار است.

ماتریالیزم هندی، پیشرفت علوم را در هند همراهی کرده است.

ب: در یونان

برخی حُکمای مکتب میله (Milet) چون تالس (Thalès)، آناکسیمن (Anaximène) و آناکسیماندر (Anaximandre) نخستین فیلسوفان ماده‌گرا بودند. آنان در صددِ یافتن اصل یا بُنیادِ مادیِ هستی بودند. تالس آب را، آناکسیمن هوا را و آناکسیماندر ماده  (یا آنچه که نامعین است) را به حیث بُنیادِ یگانۀ هستی مطرح کردند.

از پی آنان گونه‌یی از ماتریالیزم میکانیستی یا اتومیستی در اندیشه‌های لوسیپ (Leucippe)، دیموکریت، اپیکور و لوکرس (Lucrèce) پدیدار گردید؛ آنان وجود پدیده‌های طبیعی و اشیاء را ناشی از ترکیب یا حرکتِ ذره‌های تقسیم ناپذیر می‌دانستند. آنان نفس (روان) را نیز مادی می‌پنداشتند که از اتوم‌های ویژه‌یی ساخته شده است و فانی است.

ج: در اروپا:

ماتریالیزم میکانیستی در سدۀ هفدهم به زبان ریاضی ـ هندسی مراجعه کرد. گالیله (Galilée)، گاساندی (Gassendi) و هوبس (Hobes):

گالیله صرف به فیزیک پرداخت و میتافیزیک را از طریقِ نقدِ دگماتیزم به سخریه بست. گاساندی تلاش کرد تا از راه مطالعۀ چگونه‌گی آمیزش اتوم‌ها با خلأ، تخیل را توضیح دهد و هوبس با نقدِ دکارت به اشاعۀ اندیشه‌های ماتریالیستی پرداخت.

دکارت مفهوم ماده را کنار گذاشت و تنها به مفهوم «امتداد» بسنده کرد تا «میکانیزم» را توضیح دهد. وی به ثنویت (جهانِ دو بُنی) باور داشت و روح و امتداد (وی ماده را امتداد می‌پنداشت) را دو اصل (بُن) جهان می‌دانست. نمی‌شود هستی‌شناسی دکارت را ماتریالیتسی خواند.

در سدۀ هژدهم یا عصر روشن‌گری، ماتریالیزم میکانیستی با تکیه بر دستاورد‌های علوم در بین دانشمندان و فلاسفه رواج یافت و به حیث یک سلاحِ مبارزۀ ایدیالوژیک علیه جزم‌گراییِ دینی و سلطۀ کلیسا بر همۀ امور اجتماعی، مورد استفاده قرار گرفت. نخستین فیلسوفی که برنهادِ دکارتیِ «حیوان ـ ماشین» را تعمیم بخشید، له متری (La Mettrie) بود که در سال ۱۷۴۷ اثری را با عنوان انسان ـ ماشین منتشر ساخت. همراه با او، دیدرو، دهولباخ، هلوسیوس و کابانیس (Diderot ; d’Holbach ; Helvétius ; Cabanis) وحدتِ مادی جهان و ثباتِ مقدارِ حرکت در جهان را اشاعه دادند.

از دیدگاه روان‌شناسی، ماتریالیسم سدۀ هژدهم ماده را قادر به تفکر دانست، البته ماده‌یی که به سطح معینِ انسجام و ساختارمندی رسیده باشد. لاک با رَد کردن ثنویتِ دکارت چنین مطرح کرد که آفریدگار به جای دو اصلِ جدا از هم می‌تواند ماده را (یگانه اصل) چنان توانمند بیافریند که بیندیشد! ماتریالیستها این ایدۀ خدا باورانۀ لاک را از عرصۀ الهیات به حوزۀ آزمون کشاندند و حالات نفسانی را ناشی از حالات مختلف مغز دانستند. پزشکی بر درستی این حُکم صحه گذاشت.

در سدۀ نزدهم ماتریالیزم میکانیستی در بسترِ انکشاف علوم به دشواری‌هایی در تبیینِ زنده جانها بر خورد و نمی‌توانست همه ویژه‌گی‌های حیوانی و انسانی را شرح دهد. دو عرصۀ جداگانه در گرایش ماتریالیستی باز شدند: شناختِ طبیعت و شناخت مادی بودن تاریخ (مارکسیزم):

ـ ماتریالیزم ناتورالیستی این برنهاد را مطرح کرد که مادۀ بی جان با انکشافِ تدریجی اش به مادۀ جاندار تکامل کرده است. تیوری تکاملِ انواع داروین سه بُرهان برای برنهادِ وحدتِ مادی جهان را ارایه کرد:

۱ـ وحدت زنده‌جان‌ها: تمام زنده‌جان‌ها منشای واحد دارند؛

۲ـ سازگار شدن جسمی زنده‌جان‌ها ناشی از عوامل طبیعیِ محیط است نی نتیجۀ خواستِ هدف‌مندانۀ کدام عاملِ آگاهِ بیرون از طبیعت؛

۳ـ انسان فراوردۀ تکامل است نی ساختۀ دست آفریدگار؛ باید او را مشمول دنیای حیوانی کرد نی چیزی که از روی تصویر خدا ساخته شده باشد.

مفهوم تکامل به حیث مفهوم کلیدیِ ماتریالیزم ناتورالیستی، دنیای زنده و بی‌جان را با هم گِره می‌زند و یگانه‌گیِ مادیِ همه هستی را توضیح می‌دهد. لودویگ بوشنر (Ludwig Büchner 1869) ماتریالیزم ناتورالیستی را چنین خلاصه کرد:

«تمام راز بزرگ هستی، به ویژه هستیِ ساختارمند، در انکشافِ کُند و تدریجی نهفته است.»

ماتریالیزم تاریخی

[به ورودِ ماتریالیزم تاریخی مراجعه شود]

درسدۀ بیستم:

ماتریالیزم در این سده یک چرخشِ علمی خورد. این چرخش، بر بُنیاد فیزیک اتومی، جهانبینی جدیدی ارایه کرد. جهان بینی جدید علمی بینشِ سنتی ماتریالستی را کنار زد. دیگر ماتریالیزم با علوم گِره خورد. در فرانسه، ایوان کینیو (Yvon Quiniou) رابطه بین ماتریالیزم و علوم را در دو بُعد مطرح کرد:

۱ـ در بُعد اسلوب‌شناسی: ماتریالیزم شرط اولیۀ هرگونه علم است؛

۲ـ در بُعد فلسفی: علم‌خواهان یک جهان‌بینی ماتریالیستی است.

از دیدگاه او علم ماتریالیست است و ماتریالیزم علمی است. وی خاطر نشان می‌سازد که ماتریالیزم نمی‌تواند دربارۀ کُلِ مطلقِ واقعیت ابراز نظر کند. چون، این کُل بیرون از دایرۀ دسترسی علوم است. از سوی دیگر این واقعیت پیوسته در تکامل و دگرگونی است. نمی‌شود از پیش دربارۀ آن همه چیز را گفت.

ماتریالیزم و فیزیک کوانتیک

[رجوع شود به ورودِ ماده، بخش فیزیک کوانتیک]

مارکسیزم و ماتریالیزم:

مارکس و انگلس خود را یک‌باره «ماتریالیست» معرفی نکردند. در دست‌نویس‌های ۱۸۴۴، مارکس از «ناتورالیزم که… ماتریالیزم را با ایده‌آلیزم گِره می‌زند» جانب‌داری می‌کرد، ولی هم‌زمان از «ماتریالیزم راستینِ» فویرباخ سخن می‌زد. البته در هر دو حالت، موضوع بر سر «هومانیزم» بود. در «خانوادۀ مقدس» (۱۸۴۴) آنان مبارزه بین ماتریالیزم و میتافیزیک را بررسی کرده خاطر نشان می‌سازند که میتافیزیکِ هِگل «ماتریالیزم ـ هومانیزم» را غنی ساخته به کمال می‌رسانَد.

آنان درگام نخست اعتبار «جهان ـ زمین» را احیا می‌کنند، جهانی که در آن «آدم‌های واقعی» زنده‌گی می‌کنند. از این دیدگاه، تاریخ به حیث شرطِ انکشاف این احیای اعتبار مطرح می‌گردد. این «ماتریالیزمِ نوین»، «پراتیک‌های اجتماعی» را مفروض می‌دارد.

در گام بعدی، انگلس به سنت فلسفی بر می‌گردد و وجود روحِ عینی را نفی کرده فرضیۀ وجودِ آفریدگار را (در جهان یا در ماورای جهان) مردود می‌شمارد. مادۀ جُنبنده به خودی خود کافی است. وی در دیالکتیک طبیعت می‌نگارد: «بینش ماتریالیستی از طبیعت معنایی جز این ندارد که طبیعت، آنگونه که خود را می‌نماید، شناختنی است بدون مراجعه به کدام چیز بیگانه از آن» (مجموعۀ آثار مارکس، انگلس. جلد ۲۰، ص ۴۶۹، ترجمه از ماست)

انگلس تلاش کرد تا با تکیه برعلوم معاصرش «قوانین کُلی» خود-جُنبیِ طبیعت را به حیث قوانین دیالکتیکی تدوین نماید.

در مجموع بینش آنان، هردو پرداخت (پراتیک اجتماعی و تیوری فلسفی) با هم در می‌آمیزند: از یک سو پراتیک اجتماعی چون تولید و تاریخ و از سوی دیگر ماتریالیزم و دیالکتیک.

آنان با رواج دادنِ جفتِ مفاهیم ماتریالیزم / ایدیالیزم، ماتریالیزم را وارد سنت فلسفه کردند. آنان جفت مفاهیم «ماده/ روح» را رَد کردند.

آنان دوگانه‌گی مفاهیم «واقعی/ شناخت» را به گونه‌یی مطرح کردند که واقعیت را از نگاه زمانی بر شناخت مقدم شمردند تا خود را از هرگونه آلایشِ ایده‌آلیستی که گاه‌گاه عقل را ذاتِ واقعیت می‌پندارند، رهایی بخشیده باشند. برداشت آنان از حقیقت چنین بود که گویا شناخت تصویرِ واقعیت باشد. آنان تیوری و روند تاریخیِ تدوین تیوری را از هم تمیز ندادند: «اندیشه در ذهن و جهان عینی، هر دو، زیرِ فرمان عین قوانین اند و باید به عین نتایج برسند ـ این حُکم برکُل تفکرِ تیوریک ما تسلط دارد.» (دیالکتیک طبیعت، ترجمه از ماست)

 

WP-Backgrounds Lite by InoPlugs Web Design and Juwelier Schönmann 1010 Wien