شب و دروغ و بامداد
ـ۱ـ
شب گفت: آفتاب،
دیگر
از چشم بامداد
طلوعی نمیکنی
دیگر ز پُشت ابر
تو، لای زلفِ شستۀ باران
آذینه یی نمیشوی
دیگر تنیده با تبِ رویش
در برگ و ساقه و تنِ خشکیدۀ درخت
سبزینه یی نمیشوی
نی نی ای آفتاب،
دیگر به روی برف
ـ با خوشه های نور ـ
چادر نمیشوی
دیگر برای مرغکِ تنها در آشیان
مادر نمیشوی
دیگر به تک مسافرِ رُخ کرده بر سپهر
باور نمیشوی
نی نی ای آفتاب
دیگر
بر انتظار دختر دلداده از همیش
پیامی نمیشوی
دیگر برای شاعر دلبستۀ بهار
کلامی نمیشوی
دیگر برای چشم غم آگین آسمان
سلامی نمیشوی
ـ۲ـ
دیدم که بامداد
نارنجِ آفتاب در آغوش
می چیند از سرودِ صباحیِ رنده گی
شبواژۀ دروغ را
کابل ـ ۲۳ قوس ۱۳۶۳
