مبارزۀ طبقاتی/ پیکار طبقاتی (Klasenkampf/Classstruggle)
۱ـ جای کوچکترین شکی نیست که مفهوم مبارزۀ طبقاتی، بُنیادی ترین مفهوم تیوری مارکسیستی است. در این تیوری آخرین مفهومی که برقرار خواهند ماند، همین است. اما چگونه باید آن را فهمید؟ آیا این مفهوم یک اصل میتافیزیکی یا یک اصل فرا تاریخیِ تفسیر تاریخ در تمام ابعادش است؟ یا این که مفهوم مبارزۀ طبقاتی نمایانگر و معرفِ گسترهیی از «پدیدهها» و «روندها»ییست که علم تاریخ به تحلیل آنها میپردازد (از طریق تدوین مفاهیم ویژۀ دیگر) و پراتیک تاریخیِ آدمها در متن جامعه، پدیدهها و روندهای نامبرده را دگرگون میسازد (از طریق گزینش استراتیژیهای دسته جمعی).
سرگذشت مارکسیزم گواهی میدهد که هر دو برداشت از مبازۀ طبقاتی با هم به طور موازی وجود داشته اند. از همینجاست که «مانیفیست حزب کمونیست» هم به حیث «انجیل تودهها» شهرت یافت و هم به حیث گشایشی به سوی «قارۀ» پژوهشهایِ تاریخنگاری.
مارکس برآن است که شالودۀ تاریخ را، در نهایت تحلیل، مبارزۀ طبقاتی تشکیل میدهد، یعنی همه سیر تاریخ بشر توسط مبارزۀ طبقاتی تعیّن یافته است. مبارزۀ طبقاتی مرجع بُنیادیِ تعیّن زندهگی بشر بوده است.
انگلس در اثرش زیر عنوان «نوشتاری دربارۀ تاریخ ظهور عیسویت» (۱۸۹۴) بین عیسویت آغازین و «سوسیالیزم علمی» به حیث ایدیالوژی انقلابی تودههای بهرهده، شباهتهایی را نشانی میکند. عیسویت در شرایطی ظهور کرد که رستگاری بشر را تنها در جهان دیگر (جهانی برین) میتوانست وعده دهد، در حالی که سوسیالیزم علمی تحقق چنین امیدی را واهی پنداشته، وقوع آن را در پایان انکشاف سرمایهداری مُدرن ممکن میداند؛ سرمایهداری در نهایتِ رُشد خود شرایط رفع تناقضهای اجتماعی و بهرهکشی طبقاتی را فراهم میسازد. اما این «رهایی» – آنگونه که مارکس در دیباچۀ اساسنامۀ انترناسیونال اول نگاشت ـ «باید کارِ خودِ زحمتکشان باشد.» مارکس در اثرش به نام «فقر فلسفه» (۱۸۴۷) (در ردِ اندیشههای پرودن (Proudhon) که تاریخ را تحقق تدریجی ایدۀ عدالت میپنداشت) توضیح داد که تاریخِ جوامع طبقاتی از «سمت بد» پیش میرود، یعنی توسط پویایی تضاد و یا نیروی ضعیفان (و در صورت ضرورت با خشونت آنان). در این معنی، اصل مبارزۀ طبقاتی، گسترش سادۀ دیالکتیک «خداوندگار و برده» (در بینش هِگل) نبوده، بل، باژگونسازی این دیالکتیک است: کارِ مؤلد (از سوی کارگر) صرف جبرانِ پذیرشِ سلطۀ «ارباب» (در این جا: مالک وسایل تولید) نبوده، بل، عاملِ توسعۀ شرایط و زمینههای مادیِ رستگاریِ دسته جمعی است. این رستگاری به هر شکل مشخصی که بتواند ظهور کند، یک حرکتِ انقلابی است که با هرگونه تحول پیشین فرق ماهوی (سرشتی) دارد زیرا بُنیادهای روابط استثماری را برهم میزند (روابط استثماری یعنی استفاده از وقت کارِ زحمتکشان به وسیلۀ فشارهای بیرون از خود زحمتکشان).
این حرکت انقلابی از بدو پیدایی سرمایهداری به حیث یک گرایش (که البته توسط استراتیژی و اقدامات مستمر «ضد انقلابیِ وقایویِ» بورژوازی زیر نظارت قرار میگیرد) در حرکت تاریخی جامعۀ سرمایهداری حضور دارد. اما باید یک نکته را برجسته ساخت که آینده نفی گذشته نیست، غلبۀ خیر بر شر نیست؛ آینده روندی از همان سرشت است که گذشته بود. این نکته را باید چنین فهمید که برداشت مارکس یک برداشت ماتریالیستی از تاریخ است. اگر گاهگاه فارمولهایی چون گذار «از پیش تاریخ بشر به تاریخ» یا گذار از «سلطۀ ضرورت به سلطۀ آزادی» که به موضوعاتِ حوزۀ ایدهآلیزم فلسفی تعلق دارند، مورد استفادۀ مارکس و انگلس قرار میگیرند، به آن معنا نیست که گویا آنان به رسالت یا منجیگرایی (Messianisme) میتافزیکی پرولتاریا عقیده داشتند. از این دیدگاه، انقلاب کمونیستی کدام گسست بُنیادی بین دو نظامِ ناسازگارِ واقعیت نبوده، بل، تداوم عین پویشِ بی ثبات شدن در پهنۀ تاریخ است، اما در شرایط و اوضاع جدید.
دگرسازی جامعه نمیتواند صرف یک آرمانِ ارادی و دلخواه باشد زیرا هرگونه تکامل اجتماعی انباشته از همستیزیها و کشاکشهاست.
مائوتسه تونگ با صراحت این برداشت مارکسیستی را بیان کرد: کمونیزم پایان تضادهای آشتی ناپذیر اجتماعی نبوده بل، دگرگونیِ جایگاه آنهاست (چهار رسالۀ فلسفی، انتشارات پیکن).
آیا مبارزۀ طبقاتی را ـ آنگونه که مانیفیست حزب کمونیست مطرح میکند ـ باید جنگ داخلی یا جنگ اجتماعی به شمار آورد؟ استعارههای جنگ داخلی و جنگ اجتماعی در فلسفۀ سیاسی کلاسیک (از ماکیاول گرفته تا هِگل) در گشت و گذاراند و در واقعیت امر یا برای پذیرش مبارزۀ طبقاتی یا برای کتمان آن به کار گرفته میشوند. فلسفۀ سیاسی کلاسیک موضوع رفع جنگ اجتماعی را در چوکاتِ تدوین مفهوم «دولتِ مُدرن» مطرح میکند و نظام سیاسی را با صلح اجتماعی، امنیت دسته جمعی و منافع عمومی مترادف میانگارد. اما از دیدگاه اقتصاد سیاسی فشارهای سیاسی نمیتوانند منافع متضاد اجتماعی را در درون جامعه از بین ببرند و مارکسیزم برآن است که تا زمانی که استثمارِ کار انسانی ادامه داشته باشد، تضادهای اجتماعی در همه عرصههای جامعه وجود خواهند داشت و ایدۀ کُمونُته (جماعت، باهَمِستان) ـ چون مردم، ملت، بشر ـ فریب دهنده است، چون استثمار انسان را کتمان میکند. یگانه وحدت نوع بشر در وحدت بیولوژیک آن نهفته است که در برابر طبیعت قرارش میدهد. اما همین رابطه با طبیعت که در شکل تصاحب طبیعت (از آنِ خود کردن طبیعت) تباز میکند به طور انفرادی و در بیرون از جامعه (روابط معین اجتماعی) صورت نپذیرفته بل، در متن چنان روابطی بین آدمها در اجتماع رُخ میدهد که تقسیمات اجتماعی را به استثمارگر/ استثمار شونده، کار دستی/ کار فکری، دانشمند/ بی سواد، رهبر/ رعیت، مخترع/ مصرفکننده و غیره در بر دارد.
۲ـ آیا مفهوم «مبارزۀ طبقاتی» به معنای فروکاستن کُلِ ساختار اجتماعی به پیکارِ دو اردوگاه متقابل و متناظر است؟ اگر به خوانشِ متنِ «مانیفست حزب کمونیست» بسنده شود، همین استنباط را میشود از آن برون کرد. به همینگونه از نگاه تاریخی و دگرگونیهای ترکیب اجتماعیی که در جامعۀ سرمایهداری رُخ میدهند، چنین به نظر میرسد که روندِ انکشافِ سرمایهداری تمام «طبقات متوسط» و «اقشار میانی» را به یکی از دو اردوگاه متخاصم جذب میکند. یعنی در یک سو سرمایه قرار میگیرد و در سوی دیگر دنیای کار. تضاد بین «سرمایه» و «دنیای کار» آشتیناپذیر بوده، بُنیاد مبارزۀ طبقاتی را تشکیل میدهد. در این تضاد هیچگونه «میانجی» نمیتواند راه حل دیگری را در بر داشته باشد. از منظر این دوگانهانگاریِ مارکس، روشنفکران کدام طبقۀ مستقل را تشکیل نداده، بل به یکی از دو طبقۀ متخاصم وابسته میباشند. به همینگونه دیدگاه مارکس در برابر نظریات آن شمار از فیلسوفان و مؤرخان قرار میگیرد که ظهور دولتِ مُدرن را «نیروی سومی» و «متعادلساز» برای حل تضادهای اجتماعی میانگاشتند. اما از دیدگاه مارکس، دولتِ مدرن و بورژوا، خود، محلِ تشکل بورژوازی به حیث طبقه حاکم است؛ حکومت در واقع کمیتۀ اجرائیه بورژوازی به حیث طبقه است. از این نِگرگاه، دولتِ مُدرن در چوکات جامعۀ سرمایهداری وسیلهیی برای تداوم سیادت طبقاتی است، نی یک نیروی میانجی برای خنثی ساختن (یا حل) تضادهای اجتماعی .
دو اندیشهپرداز مارکسیست که در زمینۀ نظریۀ دوآلیستی مارکس بدیلهای بکری را پیش کشیدند، برنشتاین و لنین بودند. برنشتاین (Bernstein) چنین مطرح کرد که از یک سو پرولتاریا یک اقلیتِ کوچکِ طبقۀ زحمتکش است و از سوی دیگر بورژوازی همروند با انکشاف سرمایهداری انحصاری به اقشار گوناگون تقسیم میشود. بدینگونه گذار به سوسیالیزم از طریق انقطاب دو «کُل» (یک سو «کُل پرولتری» و سوی دیگر «کُلِ غیرِ پرولتری») صورت نگرفته، بل، از طریق انکشافِ تدریجی یک «جبهۀ» اتحاد نیروهای طبقاتی ممکن میگردد. بدینگونه انقلاب سوسیالیستی ناگزیر شکل دموکراتیک و تدریجی داشته، تسلسلِ پیهمِ سازشها (همسازیها، کامپرومایز (Compromise)) و اعتصابهای سیاسی تودهیی خواهد بود (Bernstein, 1899: 120, 168-169, 183).
اما لنین برآن بود که نقدِ دوآلیزمِ مارکس را باید در بُعد پراتیکِ سیاسی مطرح کرد. از دیدگاه وی، وضعیتهای سیاسی بسیار پیچیدهتر از آن اند که بتوان هرکدام آنها را به تضاد و مبارزۀ دو اردوگاهِ مشخصِ طبقاتی خلاصه کرد. باید در هر وضعیت سیاسی آرایشِ طبقاتی و منافعِ طبقاتِ گوناگون مورد نظر قرار گیرند و بر اساسِ آنها کارزارِ سیاسی سمت داده شود. وی نگاشت: «اعتقاد داشتن به این که میشود انقلاب اجتماعی را بدون قیام ملتهای کوچک در مستعمرهها و اروپا یا بدون انفجار انقلابیِ بخشی از خرده بورژوازی (با همه پیشداوریهایش) مطرح ساخت (…) در واقع، نفی انقلاب اجتماعی است و به آن میماند که تصور کنیم که یک ارتش در یک جا موضع میگیرد و میگوید: «ما جانبدار سوسیالیزم استیم» و ارتشی دیگر در جایی دیگر قرار میگیرد و میگوید: «ما جانبدار امپریالیزم استیم» و آنگاه انقلاب اجتماعی رُخ میدهد. کسی که وقوع یک انقلابِ «ناب» اجتماعی را انتظار میکشد، آنقدر عمر دراز نخواهد داشت که آن را به چشم ببیند. چنین کسی صرف در حرف انقلابی است که چیزی از انقلاب راستین نفهمیده است.» (لنین، ۱۹۱۶: ج ۲۲، ۳۸۳) از دیدگاه لنین «ساده شدن آنته گونیزمها» در یک وضعیتِ مشخص سیاسی به هیچ وجه از غامض بودن تناسب قوای اجتماعی که در متن این وضعیت وجود دارد، نمیکاهد. نتیجه و پیامدِ وضعیتِ نامبرده را همین پیچیدهگیِ تناسبِ قوای اجتماعی تعیین میدارد، نی «شکل ساده شدۀ آنته گونیزمها»!
۳ـ اکونومیزم و مبارزۀ طبقاتی،
مارکس در نامهاش به ویدیمایر (Weydemeyer) (1852) نگاشت: «افتخارِ کشفِ وجودِ طبقات در جامعۀ مُدرن و مبارزۀ آنها، به من تعلق نمیگیرد.» اعتراف مارکس به معنای آن است که اندیشمندان دیگری پیش از او به تضادهای پنهانیِ اجتماعی توجه داشته اند. تضادهایی که عمدتاً در گسترههای غیر اقتصادی (مثلاً نژادی یا سیاسی) مطرح گردیده بودند.
اما از دید مارکس بُنیاد تضاد اجتماعی را باید در شیوۀ تولید جستجو کرد؛ مثلاً در شیوۀ تولید سرمایهداری، تضاد بین نیروهای مؤلد و مناسبات تولیدی بنیادِ تضادهای طبقاتی بوده، سرچشمۀ مبارزۀ طبقاتی است. در این تضاد بین «نیروهای مؤلد» و مناسباتِ تولیدی، نیروهای مولد یک فاکتور اقتصادی را تشکیل میدهند اما مناسبات تولیدی که روی اصلِ مالکیت خصوصی بر وسایل تولید استوار است، یک فاکتور حقوقی – سیاسی است. از همینجاست که در بینش مارکسیستی، مبارزۀ طبقاتی صرف به عرصۀ اقتصادی خلاصه نگردیده، همه ابعاد زندهگی اجتماعی را احتوا میکند.
الف: انگلس در پیشگفتارش بر باز چاپ جنگ دهقانان (۱۸۷۴) برتریِ جُنبش کارگریِ آلمانِ آن زمان را بر تراد – یونیونیزم (Trade-Unionisme) انگلیسی و پرودونیزم (Proudhonisme) فرانسوی از آن دانست که جُنبش نامبرده هر سه شکل تاریخیِ مبارزۀ طبقاتی را در خود تلفیق کرده است: «از آغاز جُنبش کارگری تاکنون، برای نخستین بار است که مبارزه در هر سه جهت پیش برده میشود: تیوری، سیاست و اقتصاد عملی (مقاومت در برابر سرمایهداران)». (ص. ۲۴ ترجمه از ماست)
لنین در اثرش به نام چی باید کرد؟ کارگرگرایی و روشنفکرگرایی را همزمان مورد نقد قرار میدهد. از دیدگاه او «آگاهی طبقاتی» پیامد روابط سیاسیی است که بین کارگران و دیگر طبقات جامعه برقرار میشود: «اگر کارگران طوری تربیت نشده باشند که به همه و هرگونه موارد خودسری و ظلم، اعمال زور و سؤ استفاده، اعم از این که این موارد مربوط به هر طبقهای باشد جواب بدهند – و آن هم جوابی فقط از نظرگاه سوسیال دموکراسی نه غیر آن – در این صورت معرفت طبقۀ کارگر نمیتواند معرفت حقیقتاً سیاسی باشد.(…) طبقۀ کارگر برای این که خود را بشناسد باید بر مناسبات متقابل کلیۀ طبقات جامعۀ معاصر وقوف کامل و از آن تصور روشنی داشته باشد – وقوف و تصوری که تنها دارای جنبۀ تئوریک نباشد… یا به عبارت صحیحتر: بنای آن بیشتر بر تجربیات حیات سیاسی باشد تا بر تئوری.» (لنین، چه باید کرد؟ منتخبات، جلد ا، ص ۱۰۶)
لنین چنین وانمود میکند که تشکل طبقات، پیش شرطِ مبازۀ طبقات نی، بل، پیامدِ گرایشیِ آن است.
ب: گرامشی در دفترچههای زندان، مبارزۀ طبقات را متشکل از سه جنبۀ (مرحلۀ) به هم پیوسته معرفی کرد:
۱ـ جنبۀ ساختاری که با گذشتۀ روندِ تولید پیوند دارد؛
۲ـ جنبۀ سیاسی که تمام روندهایِ تناقضات سیاسی را تا سیادت یک طبقه (طبقۀ حاکم) بر دیگر اقشار و گروههای جامعه در بر میگیرد؛
۳ـ جنبۀ تناسب قوای نظامی که در برخی حالتها تعیین کننده است.
و چنین نتیجه میگیرد: «میتوان این حُکم را که گویا بحرانهای آنیِ اقتصادی میتوانند به خودی خود بارآور انقلابها باشند، کنار گذاشت»
