نَفس / جان/ روح/ روان (Psukhé,dianoia,thumos,phrenes یونانی)
الف ـ معناشناسی،
۱ـ به معنای اصلِ (منشأ/ سرچشمه) زندهگی: در تمام تمدنهای باستان، زنده جانها و حتا عناصر طبیعت دارای نَفّس/ روح بوده اند. از آنجا که زیست، حرکت است، پس برای هر حرکت یک روح قایل میشدند. برای قدما، ستارهگان ارواح بودند یا حداقل به وسیلۀ ارواح حرکت میکردند. واژۀ لاتین آنیما (Anima) در واژۀ یونانی آنیموس (Animus) ریشه دارد که به معنای باد است. روح از نَفَس (باد) جداییناپذیر است. واژۀ سپیریت (Spirit, esprit) از واژۀ لاتین (Spirare) برخاسته است که به معنای تنفس کردن است. نَفَس/ روح، اصلِ حرکت است. در عبرانی واژۀ نَفَس (Nephesh) (Nephesh) و واژۀ رواه (Ruah) که با واژهگان عربی همساناند، به معنای اصل زندهگی به کار میروند. ارسطو ویژهگیهای زیست را (حرکت، جذب مواد خوراکی، تولید مثل وغیره) متعلق به نَفّس میدانست. وی نَفّس را کمال اولِ (Entéléchie) یک جسم ارگانیک میدانست که زیستن را بالقوه در خود دارد. از دید او، نَفّس، صورتِ جسم/تن است و نمیتواند بدون آن وجود داشته باشد؛ نَفّس با از بین رفتن تن، نابود میشود. همانگونه که ماده، بی صورت نیست، صورت نیز بی ماده نیست. صورتِ یک جاندار، نَفّس او است. هِگل برای نَفّس همین تعریف ارسطویی یعنی زنده بودن را نگه داشت و مفهوم روح (Esprit) را از آن جدا کرد.
۲ـ به معنای اصل/ سرچشمۀ اندیشه: مجموع تواناییهای فکری/ ذهنیِ انسان. برای یونانیان باستان که مفاهیم شهود، شخص و سوژه (فاعل) را نداشتند، مفهوم روح/ نَفّس تمام آنها را در بر میگرفت.
۱ـ به معنای اصل نامیرایی: در تفکر افلاطون و ارسطو، تنها بخش خِرد ورزِ (عاقل) نفّس یا نفّسِ عاقل نامیرا بود. در ادیان (اسلام، مسیحیت وغیره) روح، غیر مادی، نامریی (دیده ناشدنی/ شفاف) و جاودان تلقی میگردد که هنگام مرگ، از تن برون میشود. از دید این ادیان، روح، امتیازِ منحصر به انسان در رویزمین است. برعکسِ افلاطون که روح را اصلِ اندیشیدن میانگاشت، ادیان، اندیشه را از روان جدا میدانند و روح را جزیی از خدا انگاشته که در بدن انسان حلول میکند و جاودان است.
۲ـ به معنای اصلی ارزش شناختی (Axiologique): عقل عملیۀ تفکر را به سر میرساند و روح زیبایی و نیکی را در مییابد.
۳ـ نفیِ فلسفیِ وجودِ روح/ نَفّس مشخصۀ ماتریالیزم و پوزیتیویزم است. اپیکور، نَفّس/ روح را مادهیی بسیار رقیق و سیال میدانست. ولی در مجموع ماتریالیزم روح را یک مفهوم میانتهی و بی بُنیاد انگاشته، بُنیاد زندهگی جسمی و ذهنی را به عملیههای کیمیاوی- فیزیکی بر میگرداند. ماتریالیزم جاودانه گی روح را یک توهم ناب میپندارد. در علوم معاصر، وجود مستقلِ روان کنار گذاشته شده است. روانشناسی به معنای علمِ مطالعۀ روان به حیث موضوع جداگانه نی بل، به حیثِ علمِ حالات نفسانی آدمها در مناسبات شان با آدمهای دیگر و جهان، جا افتاده است.
