نیستی

نیستی/ عدم (Nothingness/Néant)

۱ـ نبودن، وجود نداشتن. عدم نسبت به هیچ عام‌تر است. در میتافیزیک معمولاً مفهوم لاوجود و «نه هستی» (نهستی و نیستی) را به کار می‌برند.

۲ـ غیابت مطلق یک چیز،

۳ـ در فلسفۀ سارتر، این شعور است که نیستی (عدم) را وارد جهان می‌سازد؛ بدونِ شعور، عدم نیست و بدونِ عدم، آزادی نیست. از این دیدگاه، سارتر بحث نیستی را که به وسیلۀ هایدگر گشوده شده بود، دنبال می‌کند.

«نیستی از نظر هایدگر،

هایدگر مفهوم نیستی را به طور دقیق در ۱۹۳۵ در خطابۀ متافزیک چیست؟ مطرح کرد. او نپذیرفت که نیستی با طرح مسألۀ هستی دانسته خواهد شد، و نوشت که باید از آن جداگانه بحث شود.

برای هایدگر که معنای هستی را نمی‌شناخت، و کار اصلی‌اش این بود که دربارۀ آن بپرسد، هیچ معلوم نبود که نیستی امر متضاد هستی باشد. او نیستی را موضوع پرسش می‌دانست. ما برپایۀ هستی شناسیِ بُنیادین نمی‌توانیم نیستی را نیستیِ یک هستنده یا نیستیِ هستنده‌گان بشناسیم، زیرا (هم چون موردِ هستی) نمی‌توانیم تسلیم نگرش اُنتیک شویم، و به جای نیستی از نیستیِ هستنده حرف بزنیم، و برای نمونه آن را نبودنِ هستنده ای خاص در زمان و مکان بشناسیم.

«نیستی است که وجود دازاین (یا انسان) را در جایگاه هستی قرار می‌دهد، زیرا وجود انسانی از این جهت به بودن مرتبط می‌شود که خود را خارج از «شکلِ کنونیِ بودن» (پس در گسترۀ نیستی) قرار می‌دهد. توضیح این عبارت چنین است که انسان مداوم طرح می‌اندازد و خود را به سوی آن چه اکنون نیست پیش می‌راند. در نتیجه، ما ناگزیریم که به نیستی به معنایی فراتر از نفی امری که هست، بیندیشیم. هستی، خود را فقط در استعلاء دازاین به سوی نیستی آشکار می‌کند: «دازاین یعنی هستنده‌ای که به نیستی راه می‌یابد». نیستی فراتر از هستنده مطرح می‌شود. اندیشیدن به نیستی راهی دیگر برای اندیشیدن به هستی است، و معنایی از هستی را پیش می‌کشد که با معنای هستی هم چون علت یا ماهیتِ هستنده بسیار تفاوت دارد. هایدگر در ادای سهمی به فلسفه یعنی کتابی که در سال ۱۹۳۸ نوشت، اما پس از مرگ‌اش در ۱۹۸۹ منتشر شد (و آن را دومین شاهکار زنده‌گی او می‌دانند، و البته سارتر هم از وجود آن بی خبر بود) با صراحت از این همانیِ نیستی و هستی یاد کرد، و آن را «رویدادِ از آنِ خود کننده» نامید.

«دازاین فقط از هستنده گان در محیط زیست خود متاثر نمی‌شود. برای او از دست رفته‌ها و نیست شده‌ها نیز تا همان اندازه مطرح‌اند. او فقط با داشته‌ها زنده‌گی نمی‌کند، نداشته‌ها هم تا همان حد برای او اهمیت دارند. او فقط با امکانات به سر نمی‌بَرد، بل نبودِ امکانات هم در زنده‌گی او تاثیر عظیم دارند. حیوانات متوجه مرگ هم راهان خود نمی‌شوند، دازاین متوجه مرگ و نیستی می‌شود. دازاین چون به نیستی گشوده است (هر طرح اندازی دازاین گشایشی به نیستی است) می‌تواند میان گزینه‌های گوناگون برگزیند و بیافریند. می‌تواند میان چیزهایی را که نیستند، هست کند. اثری هنری، ابزار، چیزها و اندیشه ها، پیش تر نبوده اند، و دازاین برای آنها جایی در دنیا می‌گشاید، چون پیش‌تر نه فقط با نیستی آنها، بل با نیستی به معنای مطلق و کُلی روبرو شده، و با آن زیسته است.

«هایدگر می‌پرسید که ما وقتی به چیزی که نیست فکر می‌کنیم، به چه «چیزی» می‌اندیشیم؟ مسأله از این جهت برای هایدگر مهم بود که نیستی در پرسش بُنیادین او به شکلی آشکار مطرح می‌شد و نمی‌توانست از اندیشیدن به آن طفره برود. پرسش بُنیادین او این بود که «چرا هستند ای هست، به جای این که نباشد؟»، یا «چرا چیزی هست به جای این که نیست باشد؟». از نظر هایدگر نکتۀ مهم برای ما هنوز یافتن پاسخی به این پرسش نیست، بل افقی است که این پرسش به روی ما می‌گشاید. این پرسش که در درآمدی به متافزیک «نخستین سوال از میان تمامی پرسش‌ها» خوانده می‌شده، ما را با انبوهی از پرسش‌های مهم فلسفی روبرو می‌کند: آیا نیستی هست؟ در این صورت چگونه ممکن است که چیزی نباشد؟ آیا می‌شود گفت که نیستی نیست؟ در این صورت چگونه از نیستی حرف می‌زنیم؟ معضل فلسفی این است: چگونه میتوان گفت که چیزی وجود ندارد و گرفتار ناسازه‌ای نشد؟ زیرا با طرح این که چیزی وجود ندارد، وجودش را پیش کشیده‌ایم. در رسالۀ متافزیک چیست؟ هایدگر نوشته که نفی نه از هست بودنِ نیستی، بل از نیست بودنِ نیستی ناشی می‌شود. نیستی نیست بوده‌گی می‌کند. یگانه روش درست سخن راندن از نیستی چنین است که بگوییم کنشِ نیستی «نیست بوده‌گی کردن» است. نفی، از نیستی تجربه می‌شود.

در یک حالت بُنیادین (Grundstimmung) دازاین نیستی را تجربه می‌کند. این حالت نگرانی یا دلهره است که در بند ۴۰ هستی و زمان مطرح شده است. در تجربه‌ی دلهره همه‌ی چیزهای جهان از پیش چشم‌های ما غایب می‌شوند، و جهان ناموجود می‌شود. در این حالت نه فقط تناهی خویشتن، بل نیستی چیزها و جهان بر من آشکار می‌شود. یگانه چیزی که در زمان بی اعتباری هست‌ها باقی می‌ماند، و ما را درخود غرق می‌کند، همین نیست است: «دلهره آشکارکنندۀ نیست است» (M. Heidegger, 88-89). دازاین در دلهره طرح اندازی به نیستی می‌کند. چنان‌که هایدگر نوشته: گویی همه چیز از بین رفته‌اند، و وجود ندارند، نیستند (Die Angst offenbart das Nichts). دلهره تجربۀ نیستی است، و نیستی امری است بُنیادین. در این حال نیستی هم چون شرط امکانِ بودنِ هستنده‌گان مطرح می‌شود. نیستی نفی آن چه هست، نیست. نیستی آن هستنده‌ای نیست که نیست، بل آن نیستی‌ای است که نیست بوده‌گی می‌کند.

نیستی از نظر سارتر،

بحث سارتر در مورد نیستی (Le Néant) به طور عمده در فصل یکم از بخش نخست کتاب هستی و نیستی او آمده است. یک مفهوم کلیدی این کتاب «نیستیّت» است.

نیستیّت را نباید با معنای «نفی» گرفت که در برابر اثبات می‌آید. ما گزاره‌های سالبه را به کار می‌بریم و برای نمونه می‌گوییم: «این جوان زیبا نیست»، «پی یر این جا نیست»، «غذا گرم نیست». چگونه این گزاره‌ها ممکن می‌شوند؟ سارتر پاسخ می‌دهد: به دلیل  نیستیّت. وقتی من می‌گویم: «پی یر اینجا نیست»، درک من از نبودن پی یر به ساده‌گی نفی حضور او نیست، بل وابسته است به درکی کُلی‌تر از نیستی. نیسی شرط نبودن پی یر است. آن درک کُلی نیستی این جا و اکنون نیستیّت یافته است، یا به بیانی که رها از ناسازه نیست: به گونه ای تحقق یافته است. نیستیّت به امر واقعی و موجود مربوط می‌شود. در دل هستنده، نیستی وجود دارد. وقتی من دوست‌ام پی یر را در کافه نمی‌بینم، نیستیّت مطرح می‌شود. کافه با مشتری‌ها، میزها، صندلی‌ها و پیشخدمت‌ها هستند، اما اینها پی یر نیستند. نیستیّت کنش است (پرسیدن، جستن، شک کردن، انتظار داشتن، نگریستن و در یک کلام طرح انداختن). سارتر نوشته: «انسان موجودی است که با او نیستی به جهان می‌آید». و زمینه‌ای که در آن نیستی به جهان می‌آید نیستیّت است.

برخلاف آن چه در نگاه نخست به نظر می‌آید و «فهم عام» نیز آن را تکرار می‌کند، نمی‌توان پذیرفت که واقعیت انسان گونه‌ای از بودن است. در مورد انسان باید گفت که هستی او نیست. یعنی در هر لحظه حاضر نیست. هستی او گونه‌ای نبودن، نبودن و نیستی است. من کسی نیستم، باید کسی بشوم. نا چارم که طرح‌ها و چیزهایی را برگزینم و از راه این گزینش که البته با آزادی ممکن است، خودم را بسازم. اکنون، هنوز، کسی نیستم. هیچیِ من چنان‌که پیش‌تر هم آمد اساس درک سارتر از مسالۀ وجود است. انسان بودن یعنی این که انسان در هیچ «وضعیتی» و در هیچ وضعی پایدار نیست. واقعیت انسان گونه‌ای شناور بودن در نیستی است. انسان متفاوت از هستنده گان دیگر که فعلیتِ ماهیت خویش‌اند، فضایی است برای انواع امکان‌ها. انسان برخی از امکانات پیش روی خود را تحقق می‌دهد، اما برخی دیگر را رها می‌کند. این‌که هیچ ضرورتی وجود ندارد که ما کسی بشویم که پس از گزینش‌ها و کنش‌هایمان می‌شویم، خود نمایانگر اهمیت نیستی در فهم از انسان است. می‌شد که کسی که اکنون هستیم نباشیم، اگر گزینش‌هایمان عوض می‌شدند، هم چنین می‌شود کسی که فردا خواهیم بود نباشیم، اگر گزینه‌های امروزمان عوض شوند.

جهان، جهانِ چیزها و «در خود بودن»‌ها در بردارندۀ نیستی است. نیستی که ظاهر نمی‌شود اما در پنهان بودن خود بُنیاد است. چیزها هستند و از بین می‌روند. حیوانات و گیاهان می‌میرند. اما چیزها، حیوانات و گیاهان هیچ نمی‌دانند که خواهند مُرد. مرگ آگاهی ویژۀ انسان است. «برای خود بودن» یعنی خبر از مرگ داشتن. بودن یعنی آگاهی از نیستی. «در خود بودن» امری است اثباتی. گُربه اکنون هست و بی خبر از هستی بازی می‌کند، می‌خورد، می‌خوابد، راه می‌رود. نمی‌داند که شاید لحظه ای دیگر نباشد. او به گونه‌ای اثباتی هست. انسان می‌داند که روزی خواهد رسید که او نخواهد بود. او به گونه‌ای سلبی هست. از نبودن، غیاب و نیستی با خبر است. نیستی فقط به وسیلۀ «برای خود بودن» به جهان طرح‌اندازی می‌شود. چیزها در بردارندۀ نفی نیستند. خودشان را بر نمی‌گزینند، و هستی برای آنها تعیین شده است. انسان نفی می‌کند، چون بر می‌گزیند و هستی را می‌سازد. نفی به شکل گوناگون با آگاهی پدید می‌آید. انسان چیزهای فراوانی را رد می‌کند، کنار می‌گذارد، از بین می‌برد. به هر پرسش با احتمال نفی پاسخ می‌دهد. برای این‌که نفی در جهان باشد، و برای این که ما بتوانیم دربارۀ مسایل مربوط به هستی سوال کنیم، باید به گونه‌ای ضروری نیستی به نوعی مطرح باشد (Sartre, l’être et le néant, p.39). آگاهی انسان سرچشمۀ نیستی است. اما انسان چگونه به نیستی گشوده می‌شود؟ سارتر پاسخ می‌دهد که آدمی از راه طرح اندازی‌ها، آینده و زمان‌مندی‌اش نیستی را در می‌یابد، و این همه از راه آزادی او تحقق می‌یابند. انسان چون از نیستی آگاهی دارد آزاد است. چون متناهی است، و نمی‌تواند همه چیز را برگزیند آزادی خود را می‌آزماید، و چیزی یا گزینه‌ای را بر می‌گزیند. انسان با آزادی از «درخود بودن» جدا می‌شود. آگاهی است که به آزادی انسان معنا می‌دهد.» (بابک احمدی، ۱۳۸۸، ۱۹۰ـ۱۹۷)

WP-Backgrounds Lite by InoPlugs Web Design and Juwelier Schönmann 1010 Wien