در آستانِ بهاری دیگر
ای اوجِ داغِ نجابت
با خوشه های نو شگفتۀ دیدار
از خاورانِ سُرخِ نور
بیا
با چادری ز سرمه سار سحر
بر تنم بپیچ
ای شهر بندِ مرموز عشق
در آستان نیایش درد آلودم
آغوش آتشین خویش را
بگشای
تا فرجامم را
دیداری
ـ تنیده در سبزی حقیقت ـ
روی دهد
«بانوی دیرها و دورها»
نگاهایت را
اجاقی ساز
ـ پاکتر از طلوعِ سبزِ باغ _
تا کبودِ غصه ها و درد هایم را
در آن آتش زنم
و
رها
چون پروازِ نابِ دود
بر لاژورد آسمان بنشینم
بانوی لحظه های غربتم
باری
با اندوهِ سُرخِ رگبار
ـ آهنگ شبانه های ذهن من _
همسفر شو
دست
در دستهای یخبستۀ من بگذار
و گرمای تنت را
به زمستانِ تنم بخش
تا بهاری دیگر را
با گشایش پلکهایت
اندازه گیرم
کابل، ۶ عقرب ۱۳۶۴
