در دلهرۀ لبخند
فضا آبستنِ فریادِ توفان بود
زمین پوشیده از دیبای پاییزی
و روح آسمان از لای انگشتانِ باران در عروق شهر می پیچید
هنوز از کوهساران گریۀ رگبار بر میخاست
***
زنی از شیشه بندان، راه را در چشم
***
فراز ابرها خورشید در آتش
و نوری رنگ بیزان از نشستنگاه یا قوتیش
ـ به بال قطره بارانها ـ
درون خانۀ تاریک می تابید،
به چشمانِ سرشک آگین آن زن جوهر الماس می پاشید
***
در آن منزل، در آن تبگاه وحشتها
ـ سکوتش سوگِ صد خورشید،
سرودش: های های کودکی در خشم
و مردی شعله ریزان در امید آباد یک هستی ـ
زن از فریاد می ترسید
دو دستش در نیایش باز،
نگاهش در فضای کوچه در پرواز،
ز عمق دیده گانش نقش سیمایی به تخت سنگفرش راه میخوابید:
هنوز آنجا حدیث وعدۀ دیدار پایا بود
هوز آنجا شکوه قامتی بر چهرۀ دیوار مانا بود
***
در آن تبگاه وحشتها
زن از فردا هراسان بود:
مبادا مرد رؤیا هاش
ـ همان آتشگهر، سالار رزم آور
که در آتشسرایِ زایشِ فردا درفشِ ارغوان افراشت،
همان مشعل به دست شهر مرمرها
که شعر هستی هر سبزه را از چشمه سار صد هزاران آفتاب انباشت
دگر از دشت ناید باز؟
***
ولی فردا امیدش بود
نیازش از گلو تا سنگها، تا شاخه ها . . . تا اوجها میرفت:
«شود آیا که دستانش بریزد باز در من خون آتش را؟
شود آیا که در آیینه های چشمهایش بازیابم طرحِ جادویِ همایی را؟
شود آیا که شعرش باز خواند در من آهنگ خدایی را؟
شود آیا که خوابد در درشتیهای آغوشش روان کودکم یک عمر؟
شود آیا که دوزخبان دگر باره فرو خوابد به شهرستانِ ظلمتها؟»
***
شبی بر پیکر توفان ترک بنشست
فضا آگنده از رؤیای باران شد
زن از آیینه بندان، همچنان آن راه را در چشم
. . . .
صدای گامها در شهر ما پیچید
و برق خنده در چشمانِ اشک آگین زن رقصید
کابل ـ عقرب ۱۳۶۱
