خنجری بر کبودی پندار

به یاد گرینادای مرجانیِ به ماتم نشسته

 

خنجری بر کبودی پندار

 

ـ۱ـ

زنی ز قلعۀ  خورشید

ـ ز چشموارۀ روزن ـ

بر آسمان شب اندوده با نگاه نگاشت:

چه روی داد که باز از گلوی درۀ فریاد

کبوتران سپید

ـ هراس فاجعه در چشم ـ

به ناکرانۀ پرواز

خروش گریۀ رگبار می برند؟

 

چه روی داد که باز

زمینیان گُلِ خونبرگ را ز مجمرۀ چاشت

به ارمغانِ شفقسار می برند؟

 

چه شد که دیو سرشتانِ دخمه های قرون

ـ ز شام «قارۀ آزاد» ـ

شفافِ خوشۀ مرجانِ آبهایِ بنفشینه موج را

به تبگدازۀ کشتار می برند؟

 

چه شد که فتنه گران با براق خنجر بیداد

ـ از آن کنارۀ دریای اطلسین ـ

ستاره گان زرین بال اوج را

به چاهسارِ شبِ تار می برند؟

 

مگر سیالۀ رویش اسیر حلقۀ دار است

که شهر ها همه غمگین

و باغها همه گی سوگوارِ یادِ بهار اند

مگر به خواب شد آن آذرخش خندۀ امید

که سینه ها همه پُرکین

و کودکان همه چون لاله های سردِ مزار اند؟

ـ۲ـ

زگاهوارۀ یک شعر

سرودِ رویشِ سبزینه های شاد

به گوش راهسپاران سُرخ جادۀ خورشید می دوید:

به شعله زادِ هراسان آفتاب بگویید!

هنوز با لبِ فردا

گُلِ ستارۀ لبخند آشناست

هنوز آبیِ دریای آرزو

حریرِ صفحۀ پندارِ کوچه هاست

غریو تُند رهانیدن طلوع،… هنوز

ز رشته بندِ نفسهای ره رهاست!

 

 

۱۰ عقرب ۱۳۶۲

WP-Backgrounds Lite by InoPlugs Web Design and Juwelier Schönmann 1010 Wien