مزارِ منتظر
برگو مزار تشنه تر از دیدۀ نیاز
آغوش را برای کدامین شهید ناز
اینسان گشوده ای؟
برگو مزار باز
از گودِ انتظارِ نگاهت کبودِ خاک
بر چشمِ آفتابِ کدامین طلوعِ پاک
خواهد کشید پیکرۀ سُرخ سینه چاک؟
برگو مزار باز
در انتظارِ دارِ کدامین عروس شهر
اینسان غنوده ای؟
شاید ز روستای غمین، خوشه چین فقر
ـ با صد چمن بهار نخندیده در نگاه
با صد گلو ترانۀ ناخوانده در دیار
با نقش شوخ دخترک آشنا به چشم ـ
بی هیچ خوشه یی
با آفتاب دیدۀ میهن به برق داس
با خون انقلاب به رگهای باز دست
با چهرۀ شکستۀ دختر به قاب دست
آید به سوی تو
شاید ز کلبه یی
از لای کوچه های فرا گشته از زمین فقر
نو رسته قامتی
با یاد آخرین تب رگبار در کنار
با یاد رقص پرچم خونین فراز دست
با یاد آخرین وداع به خورشید شامگاه
بی هیچ توشه یی
آید به کوی تو
شاید ستاره یی
ـ یاقوتِ تن شکسته و خورشید پاره یی ـ
با چادری سپید
خوابد نگینه وار به خاک سکوی تو
آخر مزار منتظرِ یارِ ناشناس
ـ کاینگونه بی هراس
نجوای سُرخ قلبِ مرا نوش میکنی ـ
باری بگو چگونه درین روز شعله بار
تابوت را شرارۀ خاموش میکنی؟
آخر چرا مزار
از اشکهای همسر بینان بی گناه
از چشم آن یتیم هراسان بی پناه
از داغ مادری چو کفن غرق خون و آه
چتری برای خانۀ خود پوش میکنی؟
اما مزار تار
بنگر که شاعری
با صد شگوفه زار سخن در گلوی سُرخ
می خوانَدَت عروس
تا آنکه جاودانه کنارت زمین سرد
آغوش دیگری نگشاید ز گوشه یی ـ
در انتظار پیکر خونین ستاره یی!
۲۷ قوس ۱۳۶۲
