اشکهای تو
امشب ستاره های غم اندودِ آسمان
در کهکشان شیشۀ چشمان تو گریست
دردی که در نهادِ من آوای شعله بود
باری چو آذرخش بهارانِ تو گریست
امشب گلوی تو چو گذرگاه خون عشق
شعری به رنگ هستی پیمان ما سرود
حرفی که خفته بود به آتشگۀ لبت
اشکی شد و به بستر فردای ما غنود
من با غمت شناور دریای غصه ها
من با بهارِ خندۀ تو جاودانه شاد
تو از دو دستِ بازِ من آغوش برکشان
من در پی دو دست تو هر شام و بامداد
امشب دگر خدای تو در کورۀ گناه
می سوزد و ز گریۀ تو آه می کشد
اما «خدای من» چو نگهبان آفتاب
با نور اشک خود به دلم راه می کشد
فردا ز گونه های بهاریِ سرخ تو
آن قطره های اشک به خورشید رفته باد
وز چشمهای عاشقِ آگنده از سرور
بر چشم من نگینۀ دیدار خفته باد!
کابل ـ سرطان ۱۳۶۱
