آرمانی بر خاکستر نگاه ها

 آرمانی بر خاکستر نگاه ها

 

ترا جستم

ترا در سرزمینِ لحظه ها جستم

ترا در چیره گیِ شید پالیدم

ترا در دَور های این بنفشین خاک

ترادر گردشِ مهتاب کاویدم

ترا در رهگذارِ هر بهاران جستجو کردم

ترا با قرنهایت آرزو کردم

ولی دیگر خدا بودی، زمان بیگانه بود از تو

 

ترا در کهکشان جستم

ترا در لانۀ خورشید پالیدم

ترا در چشمهای نیمه باز اختران جستم

ترا در کوچه های شهر

ترا در روستا جستم

ترا در راه پالیدم

ترا در دشتهای داغ،

ترا در جنگلِ شبگاه پالیدم

ولی دیگر خدا بودی، مکان ویرانه بود از تو

 

ترا در چهره ها جستم

ترا در دامنِ لبخند پالیدم

ترا در شهر بند برگهایِ هر کتاب آواز دادم من

ترا ای پاک!

درون چشمِ اشک آگین هر کودک،

به فرش برگهای آشیان برباد

و لای گریه های فقر پالیدم

ولی دیگر خدا بودی، روانِ شاعری دیوانه بود از تو

***

شبی در دستهایم یافتم سرگشته گیهای روانم را

تو از مرمر قبای آسمانی داشتی برتن

و روحت سبز،

نگاهت مشعلِ دیدار

و دستانت به جانم پاره های آتش یک عشق پاشیدند

مرا انباشتی از خویش

مرا از «من» برون کردی

مرا با خود به شهرِ جاودان بُردی

مرا تا خود به رازِ بیکران بردی

وهستی در من و در ما چه زیبا شد!

***

اگر خواهی که برگردی

فراموشت مباشاد

که دیگر اشکها و خنده ها مان خارهای تاج این دنیاست

روانها مان به بندِ یکدگر ماناست

و نقشِ شعرِ من در خاکستر رؤیای ما برجاست

و خورشید دو چشمت همچنان پیداست ـ

درون کورۀ ویرانه گی هایم

 

کابل ـ ۱۲ دلو ۱۳۶۱

WP-Backgrounds Lite by InoPlugs Web Design and Juwelier Schönmann 1010 Wien