دو سرگذشت ـ یک سرنوشت
ـ ۱ـ
عصارۀ مکان را
در خاکِ قامتها کاشتند
و تو با سکوتِ نگاه در دست،
با لبخند شقایق در دامن
از بستر اوج روییدی
چشمانت جاریِ باران داشتند،
توفنده گی خورشید
و پرواز ستاره های بنفش،
سینه هایت مظهر طلوع بودند
و دستانت: سحر ـ راه های کهکشان
ـ۲ـ
من از جنگ لحظه ها
و زخشونت شب بر آیینۀ نور
جان گرفتم،
هستیِ دردها و ستیزه ها
بر آخشیج های روانم نشست
بارِ اندیشه های گنهکردار را
بر پلکهای کبودم گذاشتند
و چیزی را
ـ بی آنکه به من گویند ـ
در نگینه های خاکستری چشمانم کاشتند
ـ۳ـ
باورت به خاکیان نبود
و شوق پر زدن در آسمان،
اسیر ناخویشتنی ها
و در بند بیکرانه گی های غمین بودی
روزی از معبد مرمرین خویش
به دیوستان زمین فرود آمدی
و در یک نشستنگۀ خورشید
دیوی ترا بلعید و روانت را به زنجیز کشید
ـ۴ـ
فراسوی بندها
فرا دیدۀ زنجیرها
من از تو پاس می داشتم:
کبودی چشمانت را با سبزی بهار
و زخمهایت را با اشکهای ارغوان می شستم
پاهایت را از گزند خاک می بستم
شکوفه زار هستیت را در باغ آرزو می پروراندم
ـ۵ـ
در سرمه ریزانِ یک صبح
خاکسترِ نگینه های چشمانم را یافتی
و در سنگریزه های آن
پهنای هستیت را به نظاره بنشستی
آنگاه باورت به خاکیان شد
و با طناب نگاه های عابدم
بار دِگر به اوج بلند شدی
و زینقرار
فردا های رویشها
از سر گذشتهای من و تو زاده شدند
کابل ـ ۲۵ حمل ۱۳۶۲
