خواستها

خواستها

 

تنت نشسته به چشمان آفتاب مباد

وجودِ نازکت آزردۀ نقاب مباد

نگاه تُند ترا شعلۀ بهار به پای

بهارِ چشم تو دامان اضطراب مباد

به دشتِ جان من از جویبار وصل، نَمی

که آبِ بوسۀ لبهای تو سراب مباد

در آبگینۀ چشمان تو خراب شدم

به چشم من نگه ات نقش روی آب مباد

روانه ایم به منزلگۀ سپید وصال

که دست راه، چو هستی من، خراب مباد

توجاودانه سر از روزن امید برآر

شکوه چهرۀ تو رقص ماهتاب مباد

از آن کنارۀ تاریک شهر، سوی من آی

که گام سبز تو چون جان من شهاب مباد

شراب در دل هر شیشه، انتظار تو است

سوای تو به رگ شیشه ام شراب مباد

 

کابل ـ ۱۷ جوزای ۱۳۶۲

WP-Backgrounds Lite by InoPlugs Web Design and Juwelier Schönmann 1010 Wien