مرامنامۀ « حزب مردم افغانستان» – یک سند نقاد و راهگشا

مرامنامۀ « حزب مردم افغانستان»

یک سند نقاد و راهگشا

(انجو های ایدیولوژیک افغانی و افسانۀ بینش  فرا طبقاتی )

۱ـ ورود

نشریۀ «دیدگاه» درشماره های ۱۱ و ۱۲ سال ۲۰۰۵ نبشته یی را زیر عنوان «یک سند نقاد؟؟ درحاشیۀ مرامنامۀ حزب مردم افغانستان» از قلم آقای س. ح. روغ به نشر رسانیده است.

پیش ازآنکه به تحلیل و بررسی برخی مسایل مطروحه در این نبشته بپردازیم (پرداختن به بررسی تمام موضوعهای انعکاس یافته در آن نبشته از حوصلۀ این مقال بیرون است، با آنکه تمام آنها به جز دو سه مورد فرعی قابل بازنگری و نقد جدی اند) برداشت مان را از “زبان سیاسی” و “نقد” ارایه میداریم!

در بارۀ چگونه گی انسجام تیماتیک آن نبشته و بهره گیری نگارندۀ «یک سند نقاد؟؟» از اندیشه های دیگران که با سرهمبندی کردن نقل قولهای بیربط به موضوع و فروگذاشتهای جدی در ذکر منابع (نام اثر، زبان اثر، نوسیندۀ اثر، جای چاپ، تاریخ چاپ، صفحۀ مورد نظر هیچ گاهی به طور سیستماتیک بیان نشده اند) همراه است، داوری را به خواننده گان آگاه و خوگرفته با شگردهای تحلیل علمی، میگذاریم. ارایۀ لیست چند کتاب درپایان نبشته به عنوان «منابع» از روشهای اکادمیکِ پژوهشِ علمی به دور است.

۲– دو تذکار

الف: “زبان در سیاست” و “سیاست در زبان”

زبانی که یک سیاست را بیان میدارد، با خود این سیاست گِره دارد. زبانی که یک ایدیولوژی را بیان میدارد ازخود این ایدیولوژی برمیخیزد. به دیگر سخن، مفاهیمِ (concepts) گفتمان یک ایدیولوژی، یک سیاست یا یک تیوری، نخست از همه بربُنیاد خود آن ایدیولوژی، خود آن سیاست یا خود آن تیوری تکوین مییابند. درعرصه های علوم نیز، مفاهیم بسته به ساحۀ شناخت و بسته به دگرگونی شناخت، دگرگون میگردند. توجه نکردن به بار معنایی مفاهیم و واژه ها در پیوند با متن اندیشه ییی که آنها را به کار میگیرد، باعث سوء تفاهمهای جدی و حتی کج بحثیهای زیانبار میگردد.

زبان یک سیاست، خود، یک سیاست است. وقتی امریکا ادعا دارد که از آزادی و دموکراسی درجهان دفاع میکند، در واقعیت امر از “بینش سیاسی” خود در رابطه با مفاهیم”آزادی” و “دموکراسی” دفاع میکند. مفاهیم آزادی و دموکراسی که در بیانیه های رسمی امریکا به کارگرفته میشوند، باید درمتن ایدیولوژی رسمی امریکا جا داده شوند، ورنه باعث سوء تفاهمهای ویرانگر برای بشر خواهند بود. آزادی امریکایی، عمدتاً آزادی مالکیت، آزادی سرمایه گذاری، آزادی تصاحب “اضافه ارزش”، آزادی لشکرکشی و غیره است. دموکراسی امریکایی، عمدتاً دموکراسی ضامن حفظ و بقای “آزادی مالکیت”، “آزادی سرمایه گذاری”، ” آزادی تصاحب اضافه ارزش”، “آزادی لشکرکشی” و. . . است. “دموکراسی امریکایی” به یقین ضامن حفظ “آزادی امریکایی” است. “آزادی امریکایی” را “آزادی بشر” خواندن، “دموکراسی امریکایی” را “دموکراسی جهانشمول” قلمداد کردن، یا از سر ناآگاهیست یا عمداً برای استقرار سیادت امریکا ترویج میگردد.

زمانی که مارکسیستها از “آزادی” و “دموکراسی” سخن میرانند، محتوای جانبدار این مفاهیم را هرگز پنهان نمیکنند. در بینش مارکسیستی، “آزادی استثمار”، “آزادی لشکر کشی” و “آزادی مالکیت بروسایل تولید” مشمول مفهوم “آزادی” نمیگردند؛ در بینش مارکسیستی، “دموکراسی ضامن آزادی استثمار و لشکر کشی” به هیچ وجه مشمول مفهوم دموکراسی نمیگردد. مارکسیزم نشان داد که “آزادی استثمار” درحقیقت امر”سلب آزادی بشر” است، “آزادی مالکیت بر وسایل تولید”، “سلب آزادی بشر” است.

ما جانبدار بودن اندیشه های مان را با علمی بودن آنها همپیوند میدانیم چون برآنیم که دستاوردهای علوم، فی نفسه، نقاب از رُخ ایدیولوژی (که هستی را به طور وارونه درشعور انعکاس میدهد) برمیدارد و راه را برای اشاعۀ حقایق دربارۀ ستم پنهانیِ مناسبات اجتماعی ـ اقتصادی مبتنی برمالکیت خصوصی بر وسایل تولید و مبادله، هموار تر میسازند. مقوله ها و مفاهیم مارکسیستی،  از پی یک نقد عمیق ضد ایدیولوژیک تدوین یافته اند و به یقین برای کسانی که ایدیولوژیک می اندیشند، قابل استفاده و درک نیست!

باید ایدیالوژک بودن تفکرهای به ظاهر غیر ایدیولوژیک را نشان داد و پرده از روی عملکرد طبقاتی آنها برداشت و این کار، وظیفۀ “نقد” است.

ب: نقد از دیدگاه چپ بُنیادی

در بالا توضیح داده شد که مفاهیم یک عرصۀ تفکر با خود آن عرصۀ تفکر پیوند دارند.

نقد یک عرصۀ تفکر ناگزیر از نقد مفاهیم و مقوله های آن عرصه آغاز میگردد، چون، مفاهیم، گرهگاههای تفکر و شناخت اند که براساس آنها تحلیل و ارایۀ احکام در بارۀ یک موضوع شناخت، صورت میپذیرد. مثلاً مفهوم “آفرینش” را درنظر بگیریم. تنها با تحلیل همین مفهوم که گرهگاه تمام پرداختهای تیولوژیک است، میتوانیم به اصول بُنیادی تیولوژی دست یابیم. مفهوم آفرینش از نگاه منطقی دو مفهوم دیگر را از قبل مفروض میدارد: مفهوم “آفرینشگر” و مفهوم “آفریده” را. مفهوم “آفرینش”، مستقیماً به مفهوم آفرینشگر و مذهب میرساند. به همین گونه مفهوم “پرولتاریا” از نگاه منطقی (نی حتماً از نگاه زمانی) مفاهیم “سرمایه”، “تولید ارزش”، ” وسایل تولید”، “نیروی کار”، “ارزش اضافی”، “مالکیت خصوصی بر وسایل تولید” را مفروض میدارد. هم کاربُرد مفهوم “آفرینش” جانبدار است (تیولوژی را درخود دارد) و هم کاربُرد مفهوم “پرولتاریا” جانبدار است (استثمار را درخود دارد). بورژوازی هیچ گاهی مفهوم “پرولتاریا” را در زبان ایدیولوژیک خود به کار نمیگیرد! پس نقد بُنیادیِ انقلابی (به مفهوم برهم زدن وضع موجود) از نقد مفاهیم آغاز میگردد. «نقد راستین به تحلیل پاسخها نمیپردازد؛ نقد راستین به تحلیل پرسشها میپردازد»(۱) (ترجمه ازماست). از آن جا که مسایلِ پرسشهای ایدیولوژیک به وسیلۀ مفاهیم نقد ناشده مطرح میگردند، ناگزیر مواضع اندیشه یی ـ ایدیولوژیک پرسشگر را درخود دارند. پس نقد بُنیادیِ “اندیشه ها” و احکام، بدون نقد مفاهیم و مقوله های که اندیشه ها و احکام نامبرده را انتقال میدهند، ممکن نیست. نمیشود با مفاهیم و مقوله ها تیولوژی، اندیشه های ماتریالستی را انتقال داد. به همین گونه مفاهیم و مقوله های مارکسیزم، با بیان ایدیولوژی بورژوایی سازگار نخواهد بود. مفاهیم و مقوله های را که ما درمرامنامۀ حزب مردم افغانستان به کار گرفته ایم به یقین با بینش و زبان کسانی که جهانبینی علمی دوران ما را «توهم» میپندارند (دیدگاه شمارۀ ‏۷، ص ۴:«شمشیر بازی با توهم تا چه وقت ؟؟؟») همخوانی ندارند. بدین گونه، ما نخست از همه نقد مان را متوجه مفاهیم ایدیولوژیک (غیرعلمی) میسازیم.

۳– خلط مبحث !

در آغاز «یک سند نقاد ؟؟؟ . . .» چنین آمده است:

«جریدۀ «آینده» این سوال را مطرح میکند که: «آیا ما باگلوبالیزم موافقت کنیم یانه؟»  و در«مرامنامۀ حزب مردم افغانستان» منتشره جریدۀ «آینده» آمده است:

«. . . امپریالیزم یکی از بارزترین ویژگیهای دوران ماست. جهانی شدن سرمایه در واقع یک جهانی  شدن امپریالیستیست. یعنی سرمایه تمام وسایل ـ از جمله جنگ ـ را برای انکشاف و انباشت خود به کار میگیرد. افغانستان درچوکات همین روند تحت اشغال امپریالیزم واقع شده است. . . . ویژه گیهای جهانی شدن سرمایه و نیوامپریالیزم ازینقرار اند: . . . تشدید نا برابری میان شمال و جنوب یعنی بین متروپولهای سرمایه و مناطق اطراف سرمایه داری، افزایش سرسام آور فقر و بینوایی درکشورهای اطراف سرمایه داری که باعث تشدید تروریزم میگردد . . . گسترش ساحۀ منافع ستراتژک امپریالیزم به بهانۀ صدور دموکراسی و یا حمایت از آن. . . .

افغانستان مشمول ساحۀ نفوذ ستراتیژیک امپریالیزم شده است . . . پروسۀ ایجاد یک دولت افغانی وابسته به امریکا و غرب به بُنبستهای جدی مواجه شده است . . . ویژگیهای یک دولت مستقل افغانی مبارزه علیه نیروهای اشغالگر را سمتدهی خواهدکرد و غرب با پاگیری چنین دولتی سرموافقت ندارد. . .» این بیانها هم به لحاظ تبیین دقیق «گلوبالیزم» هم به لحاظ تبیین رابطۀ «گلوبالیزم» با افغانستان و هم به لحاظ تبیین تحول ساختاری در ژیوپولیتیک افغانستان، که یک پدیدۀ اساساً جدید است، نیازمند باز سنجی همه جانبه اند.

نخست باید درمیان دو مفهوم «گلوبالیزم» و «امپریالیزم» تفاوت گذاشت.»

بعد مطالبی دربارۀ “گلوبالیزم” و برداشتهای گوناگون از آن آمده است که (برخلاف آنچه ازعنوان نبشته انتظار بُرده میشود) هیچ گونه رابطه یی با مرامنامۀ حزب مردم افغانستان ندارند، چون نی مفهوم “گلوبالیزم” درمرامنامۀ حزب مردم افغانستان به کارگرفته شده است و نی سوال «آیا ما با گلوبالیزم موافقت کنیم یا نی؟» در آن مطرح گردیده است.

اگر منظور نگارندۀ «یک سند نقاد؟؟؟. . .» روشن کردن مفهوم گلوبالیزم بود (که خود یک موضوع جالب است) باید آن را زیر عنوان دیگری نشر میکرد، نی زیر عنوان «درحاشیۀ مرامنامۀ حزب مردم افغانستان»، تا باعث خلط موضوع و سوء برداشت نمیشد.

با تاُسف، ازخوانش بخش نخست آن نبشته چنین استنباط میشود که گویا مرامنامۀ حزب مردم افغانستان، “گلوبالیزم” را رد کرده است یا آن را دقیق در نیافته است!!  بر عکس، مرامنامۀ حزب مردم افغانستان با وضاحت تمام پیوسته “جهانی شدن سرمایه” را به حیث دقیقترین مفهوم اقتصاد سیاسی معاصر مطرح کرده است و خطوط کُلی برداشت ما را از آن انعکاس داده است. البته مطالعه و بررسی رابطه بین مفاهیم “گلوبالیزم” و “جهانی شدن سرمایه” موضوع مهمیست که باید به آن پرداخت، ولی از آن جا که مفهوم “گلوبالیزم” بارشدیداً ایدیولوژیک دارد و چی بسا که ماهیت جهانگستری بیداد سرمایه را کتمان میکند و خود نگارندۀ «یک سند نقاد؟. . .» به آن متوجه شده است (رجوع کنید به آتیۀ این مقال) ما آن را  درمرامنامۀ حزب مردم افغانستان آگاهانه به کار نگرفته ایم.

چسپاندن مفهوم “گلوبالیزم” به مرامنامۀ حزب مردم افغانستان (که حتی یک بار هم آن را به کار نگرفته است) یک عمل نا جایز و پرداختۀ ذهن آقای س. ح. روغ است. چنین روشی از سوی کسانی که «موضع روشنگری ومدرنیته» (دیدگاه، شمارۀ ۷ ص ا) را به حیث موضع رسمی خود اعلام میدارند، شگفتی انگیز است.

۴ – تفسیر هایی از گلوبالیزم – گلوبالیزم و جهانی شدن سرمایه

نگارندۀ «یک سند نقاد؟؟؟. . .» دو نوع تفسیر از گلوبالیزم را ارایه میدارد (البته بی آنکه بگوید که آیا این تفسیرها از پرداختهای اندیشه یی خودش اند یا آنها را از جایی نقل قول کرده است):

«یک: تفسیر استراتیژیستهای امریکایی:«. . . جهان و مناسبات جهانی باید مطابق به مصلحت و نسخۀ امریکایی دوباره سازی شود. این تفسیر، گلوبالیزم را صرفاً درجهانی شدن دوران سرمایه میبیند. . . .»

«دو: دیگری تفسیری ازگلوبالیزم است که مصلحتهای همگانی بشر مانند مصلحت حفظ محیط زیست، رفع فقر و گرسنه گی و بیسوادی درجهان، رفع عدم تناسب دوران ثروت درجهان، رفع جدا افتاده گی (delink) بخشهایی ازجهان و فقدان «اطلاعات» در آنها، رفع عدم تناسب در رشد جمعیت درجهان؛ و بنابرآن مصلحت هم جهان و جهانیان را مطرح میکند. این تفسیر ازین آغاز میکند که تعمیق دستبرد بشر درنظام طبیعت هرگاه همین گونه که جریان دارد، ادامه بیابد به نابودی طبیعی می انجامد و زمین را غیر قابل سکونت میسازد. کشورهای «جهان اول» که مابقی جهان را به «زباله دانی» خود مبدل ساخته اند و تضادهای خود را به مابقی جهان صادر کرده اند، اینک درمییابند که عواقب این برخورد به طور اجتناب ناپذیر به خود آنان برگشته است. همین اکنون در سراسر جهان، به شمول کشورهای پیشرفته، مناطق سیاه درحال انکشاف است که در آنها فقر و جنایت و ترورمافیا تسلط داردکه درجامعه شناسی گلوبالیزم «جهان چهارم» نامیده میشوند. مناسبات نابرابر اقتصادی بین المللی که به وسیلۀ نظام حاکم کنونی بر جهان تعمیق بخشیده میشود، دوران اقتصادی بین المللی را متوقف میسازد. مقروضیتهای چندین هزارملیاردی جهان سوم غیرقابل پرداخت است. بنا بر آن ادامۀ این نابرابری دیگر به نفع خود همانهایی نیست که انگیزه های ایشان نفع بردن بیشتر از همین مناسبات است. بدین گونه درین تفسیر دومی، دو مسأله یکی «محیط زیست» و دیگری «توسعه» به حیث مسایل اساسی گلوبالیزم مطرح میشوند. در این تفسیر به مسایل مناسبات اقتصادی بین المللی، و دوران بین المللی سرمایه، نیز از منظر همین دو مسألۀ اصلی نگریسته میشود. درین تفسیر سوال گلوبالیزم با سوال توسعه پیوند مییابد. خاصتاً “از منظر کشورهای جهان سوم، طرح سوال گلوبالیزم، اساساً” به معنای طرح سوال «توسعه » است. پس یک برنامۀ سیاسی زمانی مسألۀ گلوبالیزم را به درستی مطرح کرده است که مسألۀ توسعه را به درستی مطرح کند. مرامنامۀ حزب مردم افغانستان نی تنها چنین نمیکند بل که اصلاً  از مفهوم توسعه، که برای ما افغانها مفهوم اصلی گلوبالیزم است، چشمپوشی میکند، و این گونه چشمپوشی به یک لغزش اصولی در برنامۀ سیاسی می انجامد، زیرا امکان یک فهم درست از رابطۀ ذاتی درمیان مهمترین تحولها درجهان معاصر و اوضاع جاری و چشم انداز آینده در افغانستان را از ما سلب میکند.»

نگارندۀ « یک سند نقاد؟؟؟. . .» خود، در هر دو تفسیر مسألۀ کلیدی را مطرح کرده است:

  • درتفسیر اول: «جهانی شدن سرمایه مطابق خواست امریکا» یعنی در واقعیت امر، «امریکایی شدن جهان».
  • درتفسیر دوم: «تعمیق مناسبات نا برابر اقتصادی بین المللی برجهان به وسیلۀ نظام حاکم کنونی»!!

اما (با آنکه خود چند سطر بعد از «دوران بین المللی سرمایه» یاد میکند) روشن نمیگوید که این «نظام حاکم کنونی» کدام است؟ مگر نظام دیگری درجهان امروز سوای “سرمایه داری” وجود دارد؟ به مفهوم «نظام حاکم کنونی» دقیقتر بنگریم. “حاکم” به چی معناست؟ “نظام حاکم” یعنی همان “شیوۀ تولید حاکم” که درجوار دیگر شیوه های تولید (قبلی یا بعدی) درمتن یک فورماسیون اقتصادی ـ اجتماعی (در این جا کُل جهان) منطق بقا، گسترش و سلطۀ کامل خود را تحمیل میکند و هژمونی سیاسی   ایدیالوژک خود را از طریق طبقۀ حاکم، مستقر میسازد. به یقین آقای نگارندۀ «یک سند نقاد؟؟. . .» دقیق مطرح میکند که تمام مسایل دیگر (بقای بشر، حفظ محیط زیست، فقر وغیره) با مسألۀ «نظام حاکم» رابطه دارند. پس در این تفسیر دوم نیز، گلوبالیزم با «سرمایه داری» یعنی «نظام حاکم» رابطه دارد و از آن جدایی ناپذیر است.

حال اگر میخواهیم مسألۀ “گلوبالیزم” را با مسألۀ توسعۀ (انکشاف) کشورهای “توسعه نیافته” مورد بررسی قرار دهیم، ناگزیر باید مسألۀ “نظام حاکم کنونی” را مطرح کنیم.

وقتی آقای س. ح. روغ مینویسد: «خاصتاً از نظرکشورهای «جهان سوم» (بعداً میگوید که این مفهوم کهنه شده است)، طرح سوال گلوبالیزم، اساساً، به معنای طرح سوال «توسعه» است» مسأله را معکوس مطرح کرده است. مسألۀ کشورهای جهان سوم مسألۀ “توسعه” است که به یقین باید در پیوند با گلوبالیزم (که ـ همان گونه که در بالا توضیح داده شد ـ مسألۀ مرکزی آن را “جهانی شدن سرمایه” تشکیل میدهد) مطرح گردد. باید سوال بدین گونه باژگون گردد تا از شکل ایدیولوژیک گلوبالیستی بَدَر شده، امکان یک پاسخ علمی را فراهم سازد:

 مسألۀ توسعۀ کشورهای “جهان سوم” در “جهان گلوبال” که در آن سرمایه داری “نظام حاکم” است، چگونه مطرح میگردد؟ وقتی سوال بدین گونه مطرح شد راه حل خود را نشان میدهد و مرامنامۀ حزب مردم افغانستان چنین میکند: “انکشاف ازپایین” را در برابر همین «نظام حاکم کنونی که مناسبات نا برابر اقتصادی را تعمیق میبخشد» مطرح کرده، بدین گونه، برخلاف داوری بی پایۀ نگارندۀ «یک سند نقاد ؟؟. . .» که خود احکام التقاطی خود را پی درپی رد میکند، هم با سیمای جهان معاصر مطابقت دارد و هم «جای کنونی افغانستان در این جهان» را (جهانی که مطابق نبشتۀ خودش زیر حاکمیت سرمایه داری قرار دارد) در نظر دارد.

شاید آقای س. ح. روغ ایراد بگیرد که موضوع گلوبالیزم را به خاطر آن درحاشیۀ مرامنامۀ حزب مردم افغانستان مطرح کرده است که مرامنامۀ نامبرده “ازجهانی شدن سرمایه” سخن میراند” و “جهانی شدن سرمایه”، (آن گونه که در هر دو تفسیر از گلوبالیزم آورده است) با گلوبالیزم پیوند دارد. پس در این صورت، برخلاف گفته اش که گویا ما گلوبالیزم را درست درک نکرده ایم، آن را بسیار دقیق هم درک کرده ایم، چون، هویت سرشتی آن را درمفهوم “جهانی شدن سرمایه” ارایه کرده ایم. در صورت چنین ایرادی، ضرورت نشر نبشته اش منتفی میگردد!!

۵ – «ما افغانها» یعنی چه؟

در«یک سند نقاد؟؟ . . .» چنین میخوانیم «مفهوم توسعه که برای ما افغانها مفهوم اصلی گلوبالیزم است. . .» {همان جا، ص ۷} اینک دیگر از عرصۀ تحلیل علمی و تیوریک کاملاً بیرون میشویم. سوژه (ما افغانها) تعیین کنندۀ مفهوم “توسعه” میگردد نی این که “توسعه” خود به حیث یک مفهوم اقتصادی اجتماعی تدوین یافته باشد. پس طرز برداشت یا ایدیولوژی «ما افغانها» تعیین کنندۀ محتوای اندیشه ییِ مفهوم “توسعه” میگردد. اگر روزی یک ایرانی بگوید که: «مفهوم توسعه برای ما ایرانیها مفهوم اصلی وابسته گی امپریالیستی است. . .» چگونه میتوان ادعا کرد که خیر، آقا شما حق ندارید توسعه را در این مفهوم به کار برید.

از سوی دیگر باید تصریح کرد که «ما افغانها» یعنی چه؟ دوکار بُرد سیمانتیک ممکن است:

 یک: «ماافغانها» به حیث یک مفهوم (concept) به کارگرفته شده است که در این صورت میشود آن را معادل «افغان» تلقی کرد. در این معنا، “افغان” درمقام یک کُلیت به حیث مفهومی مجرد، سوژه میشود؛ در این صورت جمله را باید چنین ساخت: «مفهوم توسعه برای افغان، مفهوم اصلی گلوبالیزم است. . .» بدین گونه از یک سو «افغان کُلی و مجرد» درمقام سوژه (عامل شناسنده) قرار دارد و از سوی دیگر «مترادف انگاشتن توسعه با گلوبالیزم» به حیث اوبژه یا موضوع. حال باید این افغان مجرد و کُلی، یکی بودن مفاهیم “توسعه” و “گلوبالیزم” را به گونۀ تیوریک ثابت سازد. ولی ما تنها با یک حکم من درآوردی ایدیولوژیک مواجه هستیم و بس. هیچ گونه اثبات تیوریک و علمی یک سان بودن “توسعه” و “گلوبالیزم” نشده است، بل برعکس از سه مکتب اندیشه یی دربارۀ تیوریهای توسعه نام برده شده است که با هم در تقابل و تضاد قرار دارند.

دو: یا منظور از «ما افغانها» آدمهای مشخص یک سرزمین مشخص به نام افغانستان است. در این صورت یک سان سازی آنان برای پذیرفتن مفهوم “توسعه” به معنای “مفهوم گلوبالیزم” یک سوبژکتویزم محض است، چون تمام افغانها چنین نمیپندارند!

ما با واژه هایی چون «ما افغانها»، «شما ایرانیها»، «شما پاکستانیها» و غیره نمی اندیشیم چون احکام تیوریکی که از دیدگاه «ما افغانها» ارایه میگردند، به هیچ وجه از یک “سوژۀ دسته جمعی” به نام «افغانها» برنخاسته، بل، از یک ذهن، از یک «سوژۀ منفرد» (نگارندۀ «یک سند نقاد؟؟. . .») میتراوند که در اثرگونه یی خود بزرگ انگاری (mégalomanie) خود را تا حدود جغرافیایی افغانستان گسترش میدهد تا بگوید: «ما افغانها»!! در واقعیت امر«ما افغانها» گونه یی از اوهام (hallucinations) است که اشتیاق دارد تا از فرازۀ تاریخ معاصرکشور، حکمی را صادر کند که برای تمام افغانها بدون چون و چرا قابل پذیرش باشد. “فلسفۀ مُدرن” نشریۀ «دیدگاه» کجا ماند و مفهوم «ماافغانها» کجا!! ( شمارۀ ۷)

در این جا جا دارد یاد آور شویم، که در تحلیل علمی و تیوریک، برای دستیابی به یک شناخت (روند شناخت) تحلیلگر، خود را در روند تحلیل و شناخت داخل نمیسازد، یعنی سوژه (شناسنده یا عامل معرفت) تنها اوبژه یا موضوع را مورد بررسی و تحلیل قرار میدهد و خود را مشمول موضوع نمیسازد، زیرا تمام تفکر بربُنیاد همین جدایی سرشتی شناسنده (subject) از موضوع شناخت (object) بنا یافته است.

حتی هنگامی که درمبحث شناخت خود سوژه مورد بررسی قرار میگیرد، مطلقاً به اوبژه یا موضوع تبدیل میشود و مورد شناخت قرار میگیرد. زمانی که یک کیهانشناس از چگونه گی پیدایش نظام شمسی (موضوع) سخن میراند، نمیگوید برای من نظام شمسی چنین است، بل میگوید: نظام شمسی این ویژه گیها را دارد و آنها را ثابت میکند. زمانی که مارکس خصلت دو گانۀ کالا را توضیح داد، نگفت برای من کالا خصلت دوگانه دارد، بل ثابت ساخت که کالا (چی برای وی و چی برای هرکس دیگری) خصلت دوگانه دارد. دو گانه گی کالا یک خصلت عینیست که از طریق تفکر، در اندیشه، به شکل اندیشه، «بازآفرینی» شده است. بدین گونه یکی پنداشتن “توسعه” و”گلوبالیزم” کدام حکم علمی و تیوریک نبوده، بل یک حکم ایدیولوژیکِ وابسته به ایدیولوژی امپریالیزم است که برای “خوشخورشدن”، از طریق یک میانجی ذهنی به نام «ما افغانها»، “چپن افغانی” به بر میکند!

۶ – « سیادت بورژوازی » و « مصالحۀ ملی »

در«یک سندنقاد؟؟. . .» میخوانیم:

«. . . طوری که نگارنده سالها پیش نوشته بود، درجریان بازسازی افغانستان از هر سویی دیده شود، یک جریان بورژواییست. در دوران بازسازی پیشقدمی سیاسی به بورژوازی منتقل میشود. یعنی در دوران بازسازی جایی برای «سکتورعامه» باقی نمیماند، (دیدگاه شماره های ۱۱، ۱۲، ص. ۹) و چند سطر بعد چنین آمده است:

«درنتیجه افغانستان یک دورۀ «انبساط داخلی» از نظر اقتصادی را در پیش دارد و تشدید سرمایه گذاری خارجی و منطقه یی شدن دوران سرمایه در و پیرامون افغانستان تأسیس مراکز منطقه یی انباشت سرمایۀ مالی درحوزۀ افغانستان یک روند واقعی و غیرقابل انکار است. نهضتهای سیاسی افغانی

ازین واقعیتهاست که باید اولیتها و قدامتهای برنامه یی و سیاسی برای خود بیرون بکشند. از نظر استراتیژی سیاسی این اولیتها دیگر مبتنی بر تأسیس «دولت رفاه» در افغانستان نیستند؛ چی از مُدل روستو چی سایر مُدلهای نظریۀ رفاه و «سکتورعامه»؛ بل که افغانستان به یک نظریۀ سیاسی ضرورت دارد که نخست قادر باشد امربازسازی افغانستان را با امر توسعۀ ـ پایدارـ افغانستان پیوند دهد و سپس قادر باشد این جریان را با مهمترین تمایلاتی که اینک منطقۀ ما را دگرگون میکند، رابطه بدهد. یک چیز مسلم است و آن این که  این چنین نظریه نمیتواند یک «نظریۀ طبقاتی» باشد، زیرا این مرحله خصلتاً یک مرحلۀ همگانیست و هرگونه نظریۀ سیاسی که بخواهد این دو امرمذکور در فوق را در دوران کنونی در افغانستان در نظر گیرد، درگام نخست و ماهیتاً باید یک نظریه یی باشد که از نسخه های انتزاعی فاصله بگیرد؛ رابطۀ میان توسعه و فرهنگ را دوباره زنده بسازد؛ از قطبی شدن جامعه ممانعت کند و امکانهای آشتی دادن منافع متفاوت و متضاد را جستجو کند، یک پارچه گیها و تأسیس وفاق را منظور بدارد؛ و راه را برای تاسیس یک تحرک جدید همه گانی مبتنی برقدرت جمعی مردم برای شکل دادن آینده بگشاید. به تحرک درآوردن این قدرت برای ایجاد زنده گی امن تر، دموکراتیک تر و پایدارتر در قرن ۲۱ مهمترین چالش فرا راه این نسل سیاسی کنونی افغانستان است. اتفاقاً چنین نظریه ای را ما در دست داریم. این نظریه، نظریه یی مصالحۀ ملیست. نظریۀ مصالحۀ ملی مبنای نظری توسعۀ پایدار در افغانستان قرار میگیرد».

حال به تفسیر غیرایدیولوژیک سخنان نگارندۀ «یک سند نقاد؟؟ . . .» میپردازیم:

وی از سالها بدین سو به این باوراست که «جریان بازسازی افغانستان یک جریان بورژواییست»، «افغانستان یک دورۀ «انبساط داخلی» را از نگاه اقتصادی در پیش دارد. . .» پس «تشدید سرمایه گذاری خارجی»، «منطقه یی شدن دوران سرمایه»، «انباشت سرمایۀ مالی درحوزۀ افغانستان»، «انتقال سیادت سیاسی به بورژوازی»، «عدم امکان سکتورعامه» به کدام معناست؟. . .  البته به معنای استقرار مناسبات سرمایه داری و سیادت بورژوازی در افغانستان! این استقرار سرمایه داری و سیادت  بورژوازی ناگزیر بر بُنیاد “گونه یی توسعه” صورت میپذیرد، در غیر آن سرمایه  داری مستقر نمیگردد و طبقۀ بورژوا به وجود نمی آید، تا سیادت سیاسی را کمایی کند. پس یگانه توسعۀ ممکن درچوکات این انگاره ها، توسعه ییست که سرشت سرمایه دارانه داشته باشد.

مگر«سیادت بورژوازی»، «استقرار سرمایه داری»، «انباشت سرمایه و غیره. . .» سخنانی مبتنی بر یک «نظریۀ طبقاتی» نیستند؟

آقای س. ح. روغ میگوید: «نظریه یی  باید که از قطبی شدن جامعه ممانعت کند، امکانهای آشتی دادن منافع متفاوت ومتضاد را جستجوکند، یک پارچه گیها و تأسیس وفاق را منظور بدارد. . . . این نظریه، نظریۀ مصالحۀ ملیست»(!!)

از یک سو به ما ثابت میسازد که بورژوازی حاکم میشود، سرمایه داری مستقر میگردد و از سوی دیگر مردم را به «وفاق» و «آشتی» و «مصالحۀ ملی» دعوت میکند. این دیگر یک فارمول بسیار کهنۀ سیاسیست که بورژوازی درتمام تاریخ موجودیتش از آن علیه منافع مردم استفاده کرده است؛ شما مصالحه کنید، به وفاق دست بزنید تا ما (در این جا بورژوا های نورستۀ افغان) با آرامش خاطر، بدون مقاومتهای طبقاتی شما، سیادت خود را مستقر بسازیم. «مصالحۀ ملی» و «وفاق» آقای س. ح. روغ در واقعیت امر رُخ دیگر سیاستیست که «سیادت بورژوازی» در افغانستان را کتمان میکند و چند سطر بعد پیامبرانه بشارت میدهد: «درآستان سدۀ ۲۱، در حالی که معجزه های اقتصادی دوران جنگ سرد مانند کوریا  و تایوان و سنگاپور، جاپان، آلمان و دیگران در بُنبست و رکود فرورفته اند، . . . افغانستان مرکز وصل یکی از مهمترین خیزشهای اقتصادی همۀ اعصار قرار میگیرد.»

به اساس آنچه خود نگارندۀ «یک سندنقاد؟؟. . .» نگاشته است، این «خیزش اقتصادی» بربُنیاد استقرار سیادت بورژوازی و پاگیری مناسبات سرمایه داری صورت خواهد گرفت و لابد افغانستان را به “دهکده یی گلوبالیزه شده” تبدیل خواهد کرد. ما هم همین مطلب را در مرامنامۀ حزب مردم افغانستان گفته ایم. البته با این تفاوت عظیم که طبقات محروم و بهره ده را که بار اصلی این خیزش را بردوش خواهند داشت و از فروش نیروی کار خود، انباشتِ “سرمایۀ گلوبال” (چون دیگرنمیشود گفت سرمایۀ افغانی یا امریکایی؛ سرمایه وطن ندارد!!) را تضمین خواهند کرد، به مقاومت فرا میخوانیم، نی به تسلیم و «مصالحه » و «وفاق».

۷ – نیوامپریالیزم و افغانستان              

آقای س. ح. روغ در رابطه با “اشغال افغانستان” که درمرامنامۀ حزب مردم افغانستان توضیح داده شده است، انتقادهایی دارد که در خط کُلی تناقضگوییهای وی جا میگیرد.

نخست از همه بر شیوۀ نقل قول نگارندۀ «یک سندنقاد؟؟» بنگریم؛ وی مینویسد: «درمرامنامۀ حزب مردم افغانستان تأکید میشود که. . . جهانی شدن سرمایه و نیو امپریالیزم. . . افغانستان مشمول ساحۀ نفوذ استراتیژیک امپریالیزم  شده است. . .  افغانستان در چوکات همین روند  تحت  اشغال امپریالیزم

واقع شده است. . . پروسۀ ایجاد یک دولت افغانی وابسته به امریکا و غرب به بُنبستهای جدی مواجه شده است. . . ویژه گیهای یک دولت مستقل افغانی مبارزه علیه نیروهای اشغالگر را سمتدهی خواهند کرد و غرب با پاگیری چنین دولتی سرموافقت ندارد. . .». (همان جا ص. ۹)

و اصل مطالب مندرج در مرامنامۀ حزب مردم افغانستان بدین گونه است:

«امپریالیزم یکی از بارزترین ویژه گیهای دوران ماست. جهانی شدن سرمایه در واقعیت امر یک جهانی شدن امپریالیستیست، یعنی سرمایه تمام وسایل (ازجمله جنگ) را برای انکشاف و انباشت خود به کار میگیرد. افغانستان درچوکات همین روند، تحت اشغال امپریالیزم واقع شده است. در چنین وضعی «حزب مردم افغانستان» به این باور است که عقب زدن مواضع امپریالیزم تنها درچوکات اتحاد و همبسته گی جهانی خلقها و نیروهای پیشتاز سیاسی ـ اجتماعی آنها ممکن است. « حزب مردم افغانستان» همبسته گی زحمتکشان جهان را یگانه ضامن مقاومت در برابر روند ویرانگرانۀ جهانی شدن سرمایه و تاخت و تازهای امپریالیزم انگاشته، دفاع از منافع زحمتکشان جهان را اصل زرین و خدشه ناپذیر سیاست بین المللی خود تلقی میکند. «حزب مردم افغانستان» معتقد است که تشکل زحمتکشان و سازمانهای سیاسی ـ اجتماعی آنان در یک اتحادیۀ جهانی جدید متشکل از تمام جریانهای چپ از یک سو مبارزات خلقها را علیه سرمایۀ جهانی موُثرتر خواهد ساخت و از سوی دیگر نیروهای صلحخواه را برای مقاومت علیه اقدامهای جنگ افروزانۀ امپریالیزم بسیج خواهد کرد. اتحادیۀ جدید زحمتکشان سیمای نوین هومانیزم را برای حل مسایل بشریت نشان میدهد. «حزب مردم افغانستان» سهم شایستۀ خود را در امر تکوین این اتحادیه ایفا خواهد کرد. «حزب مردم افغانستان» بر آن است که وجود چنین همبسته گی خلاق با استقلال سیاسی، اندیشه یی و سازمانی اعضای متشکلۀ اتحادیۀ نامبرده مغایرت ندارد. «حزب مردم افغانستان» جانبدار جدی استقلال خود بوده در اتحادیه های بین المللی با حفظ هویت و ساختار خود شرکت خواهدکرد.

نیرومندی و نفوذ ارتجاع قرون وسطایی در افغانستان و کشورهای همجوار آن به گونه ییست که بدون پشتیبانی خلقهای منطقه و بدون داشتن یک اتحادیۀ منطقه یی نیروهای مترقی و دموکرات نمیتوان تحولات مترقی را در یکی از کشورهای نامبرده به سر رساند.

«حزب مردم افغانستان» درچوکات همبسته گی جهانی زحمتکشان در راه ایجاد یک اتحادیۀ نیرومند منطقه یی متشکل از احزاب و سازمانهای مترقی و دموکرات تلاش خواهد کرد. . . .

پروسۀ ایجاد یک دولت افغانی وابسته به امریکا و غرب به بُنبستهای جدی مواجه شده است. تشکل چنین دولتی هم در درون پروسۀ خود تضاد آمیز است و هم در برون از خود با اهداف امریکا در مغایرت قرار میگیرد. تشکل یک «دولت مرکزی» ناگزیر نفی استقلال نظامیـ مالی گروه های مسلح جهادی را مطرح کرده، مشروط به نابودی یا انضمام آنها در روند تثبیت آن دولت به حیث ساختار مرکزی قدرت میباشد. منطق وجودی قدرتهای منطقه یی در این است که این قدرتها هم بانی دولت جهادی اند و هم مدافع آن در برخورد با صفوف مقدم خلق. اضمحلال این نیروها در وجود یک دولت متمرکز در واقعیت امر تضعیف تاریخی ارتجاع جهادیست. چون این ارتجاع هژمونی اطرافی را در اختیار دارد، مانع تشکل دولتی میشود که زمینۀ تاریخی تضعیف آن را فراهم بسازد. قدرتهایی که در نامهای جنگسالاران تشخص یافته اند، تبلور چهرۀ اصلی ارتجاع قرون وسطایی اند. بدین گونه ارتجاع جهادی حاکم که یک نیروی واحد منسجم نیست، خود مانع تشکل دولت مرکزی میشود. منافع تاریخی این ارتجاع در ادامۀ انارشی است. تداوم انارشی در افغانستان زمینه های استقرار شبکه های اطلاعاتی غرب را در منطقه فراهم میسازد. ازسوی دیگر نیروی سیاسیی که بتواند حاکمیت را در دولت متمرکز به عهده گیرد و مجری سیاستهای استراتیژیک غرب در افغانستان و منطقه شود، هنوز ظهور نکرده است. تضاد اصلی تشکل دولت مرکزی در افغانستان یک تضاد ریشه یی سیاسی ـ اجتماعیست، نی یک مسألۀ صرف نظامی و اقتصادی. از سوی دیگر ایجاد یک دولت متمرکز و با نفوذ و آن هم دموکراتیک (آن گونه که امریکا وغرب آن را موعظه میکنند) لاجرم ویژه گیهای ساختاری خود را از نگاه حقوقی تبارز میدهد، یعنی تمامیت ارضی، حاکمیت ملی و استقلال سیاسی خود را مطرح میکند. ویژه گیهای یک دولت مستقل افغانی مبارزه علیه نیروهای اشغالگر را سمتدهی خواهند کرد و غرب با پاگیری چنین دولتی سرموافقت ندارد.

«در وضیعت کنونی که افغانستان مشمول ساحۀ نفوذ استراتیژیک امپریالیزم شده است و نیروهای حاضر درعرصۀ سیاسی، عمدتاً متعلق به ارتجاع اند، اساسگذاری یک سازمان نیرومند و بزرگ دموکراتیک به منظور دفاع از منافع توده ها و ارایۀ یک آلترناتیف مترقی و دموکراتیک، به یک مسألۀ حیاتی درکشور مبدل شده است».

با مقابلۀ “نقل قولهای ترکیبی” آقای س. ح. روغ با مراجع اصلی میتوان شیوۀ استفادۀ او را از  «مبحث نقل قول» به درُستی دریافت. خواننده به ساده گی درمییابد که اندیشه ها و احکام مطروحه در

مرامنامۀ حزب مردم افغانستان با ترکیبی که آقای روغ از پرویزن ذهن خود، از آن اندیشه ها و احکام ارایه میکند، یکی نیستند.

هنگامی که وی میخواهد به انتقاد بپردازد، همان “ترکیب ذهنی” خود را اصل قرارمیدهد و به سرهمبندی نقل قولهای دیگر (البته باز هم با همان شیوه) علیه آن اقدام میکند. بدین گونه، با تأسف تمام، ما به انبوهه یی از پیش انگاشتها، احکام، نظریات و داوریهایی مواجه میشویم که چون التقاطی اند، باعث تناقض گوییهای ویرانگر درمتن میشوند: بنگریم چگونه؟

وی می انگارد:

«اینک این نظر که افغانستان تحت اشغال واقع شده است، باید دقیقتر ساخته شود، امریکا کوشید از طریق همراه ساختن نماینده گان نظامی ۳۶ کشور، حضور خود در افغانستان را با قطعنامۀ ۶۸۸ ملل متحد مطابقت دهد و این حضور را در استقامت تأمین منافع ۵۶ کشور«دهنده» قرار دهد. از آن فراتر حضورنظامی کنونی امریکا فقط مختص به افغانستان نیست بل که بخشی از یک استراتیژی منطقه یی ـ جهانیست، وظیفۀ ماست و با منافع ملی ما افغانها مطابقت دارد که ما پیش از دیگران ماهیت این استراتیژی و پیامدهای آن برای افغانستان را با موشکافی و فارغ از پیشداوری بازشناسی کنیم، در دوران گلوبالیزم مداخله های نظامی از نظرتلاش برای گشودن راه نفوذ برای سرمایۀ مالی مطرح است و نی از نظر «اشغال» که یک مفهوم ارضی و «تمدن موج دومی» ـ تافلر ـ است. همین اکنون نیروهای حاضر در افغانستان چهار زون امنیتی تأسیس کرده اند و مسؤولیت هریک از آنها را به نیروهای یکی از کشورهای «ایساف» سپرده اند. حضور و فعالیت این نیروها در افغانستان تا آن جا که واقعاً با پاکسازی تروریستها و القاعده و بُنیادگراها از افغانستان رابطه دارد، با منافع انکشاف بعدی افغانستان و پیوستن آن به جامعۀ جهانی پیوند مییابد. اما مفکورۀ دایمی ساختن حضور نیروها در افغانستان، از هرجانبی که مطرح شده باشد، نی تنها از نظر تصمیمگیری سیاسی قابل بحث است بل که مهمتر از همه با تحول ساختاری در ژیوپولیتیک افغانستان تناقض اصولی دارد. به هرحال تردیدی نیست که این مسؤولیت و رسالت خود افغانهاست که مواظب استقلال وطن خود باشند. ما باید بدرستی و روشنی بدانیم که تحت اوضاع کنونی افغانستان و جهان هرگونه استراتیژی دفاع از استقلال افغانستان، که هم زمان از بُنیادگرایی فاصله بگیرد، فقط میتواند یک استراتیژی صلح باشد و این واقعیت ما را یک بار دیگر به نظریۀ مصالحه ملی بر میگرداند.»

احکام بالارا ترکیب کنیم:

  • « امریکا کوشید ازطریق همراه ساختن و حضور نماینده گان نظامی ۳۶ کشور، حضور خود در افغانستان را با قطعنامۀ ۶۸۸ ملل متحد مطابقت دهد و این حضور را در استقامت تأمین منافع ۵۶ کشور«دهنده» قرار دهد.» (تکیه ازماست)
  • «در دوران گلوبالیزم مداخله های نظامی از نظر تلاش برای گشودن راه نفوذ برای سرمایۀ مالی مطرح است. . .» (تکیه ازماست)

ما جز ارایۀ منطق همین احکام ـ البته با زبانی غیرایدیولوژیک ـ کار دیگری نکرده ایم؛ این که  نیروهای نظامی یک کشور (امریکا) یا چند کشور همدست (یا همراه ساخته شده به گفتۀ آقای روغ) به سر زمینی پیاده شوند و ارادۀ سیاسی ـ نظامی و نظام اقتصادیِ دلخواه خود را («گشودن راه نفوذ برای سرمایۀ مالی») بر آن تحمیل کنند، «اشغال» نامیده میشود. درمرامنامۀ حزب مردم افغانستان چنین آمده است: «سرمایه تمام وسایل (از جمله جنگ) را برای انکشاف و انباشت خود به کار میگیرد. افغانستان درچوکات همین روند، تحت اشغال امپریالیزم واقع شده است. . .» پس ملاحظه میشود که ما نخست از همه وسایل « نفوذسرمایه» را (البته با عبارت دیگری ) همراه با مفاهیم «انکشاف و انباشت آن» مطرح کرده ایم که جنگ و لشکرکشی و جا به جا کردن نیروهای نظامی، یکی از آنهاست. و بعد درچوکات همین روند (همان «دوران گلوبالیزم» آقای روغ) از اشغال افغانستان سخن زده ایم. پس یا نویسندۀ « یک سندنقاد؟؟؟. . .» به انسجام اندیشه ها و احکام مرامنامۀ حزب مردم افغانستان متوجه نشده است یا زیر جاذبۀ ظاهر سازیها و فورمالیزم دیپلومایتک آراسته با سیمای «سازمان ملل متحد» مجذوب گونه یی «خوش باوری غیرنقاد» شده است.

درحاشیۀ مسألۀ اصلی به نکته یی اشاره میکنم که باز هم درخط کُلی اکلکتیزم و تناقض گوییست:

«به هرحال تردیدی نیست که این مسؤولیت و رسالت خود افغانهاست که مواظب استقلال وطن خود باشند». روشنفکری که ازمواضع پُست مدرنیزم («پُست مدرنیزم مبانی فلسفی شکست پروژۀ توسعه را برملا ساخت» همان جا صفحۀ ۹) علیه مارکسیزم برمیخیزد، چگونه جرأت تیوریک میکند که مفهوم “وطن” را در یک تحلیل اقتصادی ـ سیاسی به کار میگیرد؟ در انگارۀ «جهان گلوبال» آقای روغ    که در آن جایی برای مفاهیم شمال و جنوب، متروپول  و پیرامون نیست (وی مینویسد: «اصطلاحات شمال و جنوب؛ متروپول ـ پیرامون؛ و از این گونه دیگر برای توضیح مشخه های جهان کنونی کافی نیستند، و این هم نی به علتی که این اصطلاحها از سی سال پیش اند و جهان سوم دیگر جهان سوم نیست، بل که مثلاً به علتی که در تحت گلوبالیزم دیگر فعالیتهای سرمایه از متروپول به پیرامون گسترش نمییابد» همان جا ص. ۹٫ تکیه ازماست) یکباره شبح مفهوم “وطن” پدیدار میگردد! اصطلاحهای شمال ـ جنوب و متروپول و پیرامون بار عمیق علمی دارند و انقطابهای جهان را در روند کُلی انکشاف سرمایه توضیح میدهند. اما “وطن” مفهومی عمدتاً عاطفیست. نفوذ سرمایۀ مالی در افغانستان هیچ گونه رابطۀ شناختی و تیوریک با مفهوم “وطن” ندارد!

حال این دو حکم آقای روغ را که از هم دیگر چند سطر فاصله دارند، مورد مقایسه قرار میدهیم:

  • « درتحت گلوبالیزم دیگر فعالیتهای سرمایه از متروپول به پیرامون گسترش نمییابد».
  • « در دوران گلوبالیزم مداخله های نظامی از نظر تلاش برای گشودن راه نفوذ برای سرمایۀ مالی مطرح است.»

با این احکام متناقض، دو امکان را مورد بررسی قرارمیدهیم:

الف: یا گسترش سرمایه از مرکز سرمایه داری به کشورهای اطراف صورت ناپذیر است، در این حالت، مداخله های نظامی برای صورت پذیرساختن آن، امری عبث و محال است. باید به طراحان واستراتیژیستهای پنتاگون توصیه کرد تا به خوانش جدی «دیدگاه» بپردازند تا عبث بودن اقدامهای شان را دریابند!!

ب: یا گلوبالیزم، از نگاه سرشتی، توسعۀ سرمایه از مرکز به اطراف را درخود دارد و اندیشه پردازان و طراحان استراتیژیکِ جهانی شدن سرمایه، مداخله های نظامی را جزیی از همین توسعه میپندارند. در این صورت مفاهیم «مرکز» و «اطراف» هم چنان قابلیت کار بُرد تحلیلی را دارند. پراتیک جهانی شدن سرمایه همه روزه انتقال مؤسسات تولیدی از مرکز به اطراف و انباشت سریع سرمایه درکشورهای پیرامون را نشان میدهد. برون شدن ده ها ملیون کارگر از عرصۀ تولید درمتروپولهای سرمایه داری در اثر انتقال تولید به کشورهای اطراف، خود گواه ملموس انتقال سرمایه است!

در صورت اول، یعنی درصورت عدم امکان توسعۀ سرمایه داری از متروپول به اطراف، باید آقای روغ پاگیری مناسبات سرمایه داری در افغانستان را در «دوران اعمار مجدد» که طی آن «سیادت سیاسی به بورژوازی انتقال خواهد کرد» بربُنیاد صرف دگرگونیهای درونی،  بدون  اثر گذاری  عوامل  بیرونی،

توضیح بدهد. در این صورت حکم دیگرش مبنی بر این که  «موضوع توسعه برای افغانها موضوع گلوبالیزم» است بی محتوا میگردد.

درصورت دوم، توسعه در افغانستان که ازطریق گلوبالیزم می آید، یک توسعۀ سرمایه دارانه خواهد بود.

 این گونه تیوری بازیهای التقاطی که عمدتاً از روی خصومت با ایجاد یک حزب نیرومند متعلق به زحمتکشان افغانستان ارایه میشوند، تا بربُنیاد یک برخورد سازندۀ علمی و سیاسی (در فضایی که هم هویت اندیشه یی طرفِ مورد انتقاد را صادقانه متبارز بسازد و هم مانع پذیرش لغزشها و کاستیهای پرداخت تحلیل تیوریک و سیاسی نگردد) نقش ایدیولوژیک دارند، نی درونمایۀ واقعاً نقاد!

۸ – درحاشیۀ «مکتبهای توسعه»

نگارندۀ «یک سند نقاد ؟؟. . .» سه مکتب متداول فکری در بارۀ توسعه را چنین بر میشمرد:

  • «مکتب نوسازی که از چشم انداز امریکا و غرب به مسألۀ توسعه مینگریست» یعنی در کُلیت حفظ کشورهای جهان سوم درمدار نفوذ سرمایه و جلوگیری از لغزیدن آنها به سیستم سوسیالیستی؛ (همان جا ص ۸)
  • «مکتب مارکسیستی . . . مارکسیزم که به اندیشۀ خطی پیشرفت اقتدأ میکند، اصلاًً یک تعبیرخاص از مدرنیت است . . . مطابق این نظریه همه کشورها در راه تکامل خود به سرمایه داری میرسند تا از آن به سوسیالیزم عبورکنند، یعنی مطابق نظریۀ مارکسیستی، سرنوشت محتوم همه کشورهای توسعه نیافته رسیدن به مرحلۀ سرمایه داریست». (همان جا ص. ۸)
  • « مکتب وابسته گی . . . مسألۀ توسعه را از چشم انداز جهان سوم مطرح میسازد. این مکتب در انتقاد از مکتب نوسازی و مکتب مارکسیستی شکل گرفت و میگوید که توسعه نیافته گی کیفیتی است که درخلال تکامل سرمایه داری پدید آمده است. توسعه یافته گی و توسعه نیافته گی هر دو از نتایج پویش جهانی انباشت سرمایه اند. اقتصاد توسعه در کشورهای توسعه نیافته با منافع سلطه گرانۀ کشورهای پیشرفتۀ سرمایه داری عمیقاً در تضاد است.»

سپس وی از اندیشه پردازان این مکتب نام میبرد: ۱ـ پاول باران، ۲ـ اندره گوندر فرانک، ۳ ـسمیرامین، ۴ـ ایمانویل والرشتاین. خواننده یی که با آثار و بینش این اندیشه پردازان آشنا نباشد، همانند نگارندۀ آن مقال گمان میبرد که همه در «انتقاد ازمارکسیزم» قراردارند و گویا بینش مارکس را در رابطه با انکشاف جهانی سرمایه رد کرده اند.

به خاطر آنکه سیمای راستین این اندیشه پردازان مارکسیست را به خوانندۀ افغانی معرفی کرده باشیم، شمه یی از نظریات هرکدام آنها را در قبال مسألۀ انباشت و گسترش سرمایه و مسایل توسعۀ کشورهای پیرامونی ذکر میکنیم تا ثابت شده باشد که آنان مطابق اسلوب تحلیلهای نویسندۀ «سرمایه» می اندیشند و نو آوریهای تیوریک شان درخط کُلی تحلیل «سرمایۀ مارکس» قرار دارند. هم زمان باید توجه کرد که آنان هیچ گاهی تحلیل تیوریک را از مسایل پراتیک جُنبشهای انقلابی و مترقی کشورهای پیرامون و مسألۀ انقلاب ضد سرمایه داری جدا نمیسازند.

الف: سمیرامینSamir Amin  

وی درمقالۀ « جهانی شدن جدید سرمایه داری: امپراتوری فنا» می نگارد:

«مداخلۀ شمال در امورجنوب، درهمه جوانب و اشکالش (به ویژه درشکل مداخلۀ خشن نظامی یا سیاسی)، همیشه منفیست: هیچ گاهی ارتشهای غربی، صلح، رفاه و دموکراسی را به خلقهای آسیا و افریقا و امریکای لاتین انتقال نخواهند داد. ارتشهای نامبرده در آینده، همانند پنج قرن گذشته، به جز برده گی، استثمار، چپاول ثروت و نفی حقوق خلقها، چیز دیگری را به آنها نخواهند داد. باید نیروهای مترقی غرب به این امر پی ببرند» (ترجمه ازماست)۰ (۲)

«آیندۀ بشر مربوط حل تناقضها و تضادهای کنونی جهان است. یا چنان نظام سرمایه داری برقرار خواهد شد که توحش کنونی را به اوجش خواهد بُرد یا نظامی پا خواهد گرفت که نا برابریهای تحمل ناپذیر بین مراکز سرمایه و اطراف آن را کاهش داده، چشم اندازهای واقعاً بشرخواهانه، ازجمله سوسیالیزم جهانی را به روی نسلهای بعدی بازخواهد کرد.» ( همان جا، ص. ۱۱۴). ترجمه از ماست.

« پاسخ مترقی و بشرخواهانه به مسایل جهان معاصر مستلزم ایجاد چنان انترناسیونالیزمی بین خلقهاست که بتواند یک سیستم ارزشهای واقعاً جهانشمول را بیافریند و کارتمام ناشدۀ “روشنگری” و جُنبش سوسیالستی را به سر رساند. این انترناسیونالیزم، یگانه وسیله برای جبهه گیری در برابر انترناسیونالیزم سرمایه  و  یونیورسالیزم دروغین و  ناقص ارزشهای مولود آن است. بر عکس، نیولیبرالیزم یک توهم واقعاً ارتجاعی عصر ماست که خاستگاه سیاستهای ویرانگر و توحش زاست.» (همان جا، ص. ۱۲۴)

«پیکار با امپریالیزم ایالات متحده و گزینش میلیتاریستی آن، پیکار همۀ خلقهاست و پیکار قربانیان درجۀ اولِ آن خلقهای آسیا، افریقا و امریکای لاتین، پیکارخلق های اروپا و ژاپن است که محکوم به تبعیت از ایالات متحده اند و نیز به همان میزان پیکار مردم امریکای شمالی.

در این جا به شهامت کسانی درود میفرستیم که با وجود زنده گی «در دل غول» تن به تسلیم نمیدهند، چنانکه نسل پیشین آنان در برابر مک کارتیسم دهۀ ۱۹۵۰ تن به تسلیم نداد. آنها همانند کسانی که جرأت مقاومت در برابر هیتلر را به خود دادند شایستۀ آن اند که تاریخ نشانهای افتخار را بدانان اهداکند. آیا طبقۀ مسلط ایالات متحده توانایی آن را دارد که از پروژۀ جنایتکارانه یی که در پیش گرفته روی بر گرداند؟ این پرسشیست که پاسخ بدان آسان نیست. در شکلگیری تاریخی جامعۀ ایالات متحده آماده گی چندان برای چنین امری وجود ندارد. حزب واحد سرمایه که قدرتش در ایالات متحده به چالش گرفته نشده تا کنون از ماجراجویی نظامی دست نکشیده است. بدین معنا مسؤولیت این طبقه درکلیت خود نمیتواند نا دیده گرفته شود. قدرت بوشِ پسر قدرت یک «باند» مرکب از صاحبان صنایع نفتی و تسلیحاتی نیست. همین طور است وضع در کُل تاریخ مدرن ایالات متحده که قدرت مسلط هرگز چیزی جز، به خصوص، ائتلاف مصالحِ بخشهایی از سرمایه نبوده است (ائتلافی که به نادرست «گروه فشار» مینامند). اما این ائتلاف تنها درصورتی میتواند حکومت کند که بخشهای دیگر سرمایه آن را بپذیرند. درغیر این صورت، هر احتمالی را میتوان در این کشور ممکن شمرد؛ کشوری که هرقدر خود را در اصول پایبند حقوق میداند درعمل ناقض آن است.

بدیهیست که برخی شکستهای سیاسی، دپلماتیک و شاید هم نظامی ممکن است بتواند اقلیتهای درونی دستگاه حاکمۀ ایالات متحده را تشویق کند تا بپذیرند که از ماجراجوییهای نظامی که کشورشان بدان دست زده روی بگردانند. امیدواری بیشتر از این، به نظرم همان قدر ساده لوحانه است که کسی انتظار داشته باشد هیتلر سر انجام سرعقل بیاید.

اگر اروپاییها در ۱۹۳۵ و ۱۹۳۷ تکان خورده بودند شاید موفق میشدند جلو هذیانهای هیتلر را بگیرند. اما چون تا سپتامبر ۱۹۳۹ تأخیرکردند ده هاملیون نفر تلفات دادند. کاری کنیم که در برابرچالشِ نازیهای جدید واشنگتن پاسخ ازپیش مهیا باشد.» (۳)

چنین است نمونه هایی از تفکر مارکسیستی سمیرامین!!

ب: ایمانویل والرشتاین  Immanuel Wallerstein

تیوریسین مارکسیست که عمدتاً سرمایه را به حیث یک «جهان ـ اقتصاد» مورد بررسی قرار داد و تشدید انقطاب جهانی را (بورژوازی ـ پرولتاریا) با دلایل استوار علمی آشکار ساخت. اینک نمونه یی از پرداخت تحلیلی او را ذکر میکنیم:

«موضوع مسأله برانگیز برای بورژوازی اینست که محل پویایی سرمایه داری عرصۀ اقتصاد است، نی مؤسسات سیاسی و فرهنگی. پس پیوسته بورژواهای نوظهور به صف بورژوازی راه مییابند. ثروتمندان جدید (“برنده گان” جدید) برای رسیدن به رأس هرم (که ناگزیر باید یک حلقۀ کوچک باشد، درغیر آن فاقد ارزش درسلسلۀ مراتب خواهد بود) درتلاش کنار زدن دیگران میشوند. هدف آنان برکناری آن گروه از برنده گان قدیم است که دیگر در بازار مؤثریت خود را از دست داده اند ولی به مواضع و امتیاز های قبلی خود هم چنان چسپیده اند.

پس بورژوازی عمدتاً از سه جزء ترکیب یافته است: “ثروتمندان جدید”، “بهره گیران” (صاحبان املاک غیرمنقول) و “فرزندان بورژوا” که مواضع استوار خود را در بازار نگهداشته اند و بخش اساسی بورژوازی را تشکیل میدهند. ثبات نسبی بورژوازی نیز از تداوم همین جزؤ سوم ناشی میشود. ولی گاهگاه درمراحل رکود اقتصادی که باعث ورشکسته گی مؤسسات و تراکم سرمایه میگردد، ترکیب دو جزؤ نخستین نسبت به جزؤ سومی برتری حاصل میکند. درچنین مراحل، جنجالهای سیاسی در درون بورژوازی حاد میگردند. ترمینولوژی متداول برای بیان این تناقضها از تقابل بین عناصر “مترقی” و “محافظه کار” در درون بورژوازی سخن میراند. . . نتیجۀ این برخوردها هرچه باشد، باعث باخت هیچ یک از اجزای بورژوازی نمیگردد. . . .»

«برخوردهای سیاسی درونی بورژوازی لرزه های دورانیی اند که از سوی تضادهای اقتصادی برسیستم تحمیل میگردند و جزیی ازمیکانیزم تجدید و پویش “انباشت سرمایه” به حیث موتور اساسی نظام اند. این برخوردها، نظام سرمایه را از عناصر انگلِ عاطل تصفیه کرده، ساختارهای سیاسی ـ اجتماعی بخشهای تحولپذیر فعالیت اقتصادی را به هم نزدیک ساخته و دگرگونی ساختاری درحالِ شدن را یک پالش ایدیولوژیک میزند. اگر کسی این دگرگونی را “ترقی” میگوید، بگوید، ولی من، مفهوم “ترقی” را صرف به دگرگونیهای عمیق اجتماعی اطلاق میکنم.»

«این گونه تحولهای عمیق اجتماعی از تکامل ویژگیهای بورژوازی برنخاسته بل از تکامل ویژه گیهای پرولتاریا ناشی میشوند. اگر بورژوازی را به حیث طبقه یی تعریف کنیم که ارزش اضافیی  را  که خود تولید نکرده است، غصب میکند و بخشی از آن را به انباشت سرمایه اختصاص میدهد، باید پرولتاریا را طبقه یی تعریف کنیم که بخشی از ارزشی را که تولید میکند به بورژوازی وامیگذارد.»

«بدین گونه درشیوۀ تولید سرمایه داری تنها بورژوا ها وپرولترها وجود دارند. چنین  انقطابی یک امرساختاریست!» (۴) (ترجمه ازماست). آیا  میشود  چنین تحلیلی را تراویده  از یک

نیومارکسیست دانست. تازه اصطلاح نیومارکسیست، فاقدکوچکترین بارمعناییست. چگونه میتوان برجهانبینیی که خود، دگرگونی مستمر خود را در پیوند با دستاوردهای جدید علمی و تیوریک اعلام میدارد، پیشوند “نیو” را چسپاند؟ پس اگر نیومارکسیزم را به مفهوم “مارکسیزم جدید” به کارمیبرند، فاقد محتواست. ولی اگر نیومارکسیزم را به تبعیت از اصطلاح نیوافلاطونی سدۀ سوم میلادی که فلسفۀ افلاطون را “احیا” کرد، “احیای مارکسیزم” تلقی میکنند، باید نخست دوران رکود آن را ثابت کرده باشند و سپس ضرورت احیای آن را توضیح داده باشد.

ج: آندره گوندرفرانک

رمی هِره را (Remy Herrera) درمقالۀ «تیوریهایی دربارۀ نظام جهانی سرمایه داری» که در مجموعۀ «فرهنگ مارکس معاصر» (Dictionnaire Marx Contemporain انتشارات PUF، سال ۲۰۰۱ پاریس ؛ ص. ص. ۲۰۱ـ ۲۱۳) انتشاریافته است، دربارۀ آندره گوندرفرانک مینگارد (این مقاله از سوی تراب حق شناس و حبیب ساعی ترجمه گردیده است که درسایت اندیشه و پیکار انتشار یافته است. افزوده های بین [ ] و تکیه ها ازماست.)

[ ازدیدگاه فرانک:]

«توسعه نیافته گی کشورهای پیرامونی را باید به عنوان یکی از نتایج ذاتی گسترش جهانی سرمایه داری تفسیرکرد که درعرصۀ مبادله، ساختارهای انحصارگرایانه اش را دارد و درعرصۀ تولید، ساز و کارهای [میکانیزمهای] استثمارگرانه اش را. فرانک براین است که جذب شدن درسیستم جهانی سرمایه داری، مستعمرات امریکای لاتین را که در ابتدا «بی توسعه»non- développés) ) بوده اند، از همان آغاز جهانگشایی اروپا درقرن ۱۶، به شکلبندیهای اجتماعی [صورتبندی] «توسعه نیافتۀ» sous – développés)) اساساً سرمایه دارانه دگرگون کرده است، زیرا دارای ساختارهای مولد و تجاری مرتبط به منطق بازارجهانی و تابع جستجوی سود میباشند. «توسعۀ توسعه نیافته گی» در خود سیستم جهانی سرمایه داری ریشه دارد که همچون «زنجیره یی» دارای سلسله مراتب از سلب مالکیت / تملک مازاد ارزش اقتصادی که «جهان سرمایه داری و متروپولهای ملی را به مرکز منطقه یی می پیوندد (. . .) و از آن جا به مراکز محلی و غیره تا برسد به زمینداران بزرگی که مازاد ارزش خرده کشاورزان را به زور از آنان میستانند (. . . )، و گاه از اینها هم فراتر رفته نوبت به کارگران کشاورزی فاقد زمین میرسد که آنها را به نوبۀ خود استثمار کنند». بدین گونه شاهد زنجیره یی هستیم که درهرحلقۀ آن اشکال استثمار و سلطه بین «متروپولها و کشورهای وابسته» مُهر نوعی غریب از تداوم و تغییر را با خود دارد و سیستم جهانی سرمایه داری بین المللی، ملی و محلی، از قرن ۱۶ به بعد، هم زمان، هم باعث توسعۀ برخی مناطق «برای اقلیت» میشود و هم توسعه نیافته گی «برای اکثریت» درجاهای دیگر ـ یعنی درحاشیه های پیرامونی که برودل (Braudel) دربارۀ آنها میگفت: «زنده گی انسانها در این جاها غالباً یادآور برزخ و حتی جهنم است».

طبقات حاکم درجوامع وابسته بدین نحو میکوشند روابط وابسته گی خود را با متروپولهای سرمایه داری از طریق سیاستهای دولتی مشوقِ «توسعۀ لومپنی» مجموعۀ حیات اقتصادی، سیاسی، اجتماعی و فرهنگی ملت و مردم امریکای لاتین»، دست نخورده نگهدارند. این متروپولها طبقات مزبور را به طور محلی در یک وضعیت مسلط مستقر میکنند و جایگاه [Statut] لومپن بورژوازی [lumpen ـ bourgeoisie] را بدانان میبخشند.

از نظر فرانک، در وضعیت کنونی، برای کشورهای پیرامونی سیستم جهانی سرمایه داری هیچ راه خروج دیگری از «توسعۀ توسعه نیافته گی» جز «انقلاب سوسیالیستی» که «هم ضروری و هم ممکن است» وجود ندارد.

کسی که هم ضرورت و هم امکان انقلاب سوسیالستی را برای کشورهای اطراف سرمایه داری با چنین صراحت مطرح میکند لابد درخط کُلی تفکر مارکس می اندیشد!

د: پاوول باران Paul Baran

تیوریسن مارکسیست امریکایی، عمدتاً دربارۀ نظام سرمایه داری پژوهش کرده است. وی درکتابی زیر عنوان (The monopoly Capital :1968) که همان سال به زبان فرانسه یی به نام «سرمایه داری انحصاری» درپاریس به نشر رسید، تضادهای انکشاف سرمایه را مورد تحلیل قرار داد و چنین نتیجه گرفت: «حماسۀ دوران ما را انقلاب جهانی تشکیل میدهد؛ این حماسه زمانی پایان مییابد که تمام جهان را احتواکند.»(۵)

بدین گونه، تنها دو مکتب اندیشه یی در رابطه با مسألۀ توسعه وجود دارند؛ یکی مکتب بورژوایی که تنها چشم انداز بهره برداری از وضعیت کشورهای پیرامونی را برای انباشت و تمرکز بیشتر سرمایه به حیث توسعه مطرح میکند و دیگری بینشهایی که درچوکات کُلی تفکر مارکسیستی، تضادهای سرشتی توسعه را در روند جهانی شدن سرمایه نشان میدهند

و خلقهای پیرامونی را برای مقاومت علیه چپاول سرمایۀ متروپولها فرامیخوانند. این بینشها هیچ گاهی انقطاب مرکز – اطراف، شمال – جنوب و بورژوازی پرولتاریا را کنار نمیگذارند.    

۹- «استنباط فلسفی ازتاریخ معاصر وطن ما»(!)

در پایان «یک سند نقاد؟؟؟. . .» میخوانیم: «مرامنامۀ حزب مردم افغانستان بر یک استنباط فلسفی از تاریخ معاصر وطن ما متکی نیست و نمیتواند یک چشم انداز روشن تاریخی بگشاید.»

به این حکم دقیق شویم: دو رُکن اساسی آن را «یک استنباط فلسفی» و «تاریخ معاصر وطن ما» تشکیل میدهند.

«تاریخ معاصر وطن ما» چیست؟ و اساساً خود “تاریخ” چیست؟

یک: در زبان متداول، واژۀ “تاریخ” را معمولاً برای افادۀ رویدادهای گذشتۀ یک جامعه به کارمیگیرند. مثلاً تاریخ سیاسی را سرگذشت تطور قدرت، دولت، قیامها، شورشها، سرکوبها، جنگها، لشکرکشیها، مقاومتها و غیره میپندارند. به همین گونه “تاریخ ادبیات” را سیر دگرگونی آفریده های ادبی و چگونه گی پیدایی و مرگ مکتبها و سبکها و غیره تلقی میکنند. در این کاربُرد مفهوم “تاریخ”، بررسی و تدوین رویدادهای گذشته است براساس اسناد و شواهدی که امروز در اختیار داریم. از این دیدگاه «تاریخ معاصر وطن ما» یعنی مجموعۀ رویدادهای یک مقطع در تاریخ کُل کشور که آن را با مفهوم «معاصر»، محصور میسازیم (حصر یا تعیّن منطقی: تشخص منطقی). اما این تاریخ، به حیث رویداد های گذشته، دیگر وجود ندارد! (در بند دو “محل وجود تاریخ” را روشن میسازیم) «تاریخ معاصر وطن ما» به حیث تسلسل زمانی رویدادها، متعلق به گذشته است، یعنی دیگر وجود ندارد! وجود برفعلیت استوار است و تاریخ، به گونه یی که «تاریخ باوری» Historicisme)) مطرح میکند، فعلیت ندارد! آقای س. ح. روغ باید ملتفت شده باشد که «تاریخ معاصر وطن ما» از نگاه فلسفی یک  “مفهوم میانتهی”  (به قول خودش: یک «گپ»)است. ارایۀ یک استنباط فلسفی  از آنچه وجود ندارد، یک استنباط عبث خواهد بود. از این دیدگاه حق با نویسندۀ «یک سند نقاد؟؟؟. . .» است چون، مرامنامۀ حزب مردم افغانستان برچنین استنباط فلسفی استوار نیست زیرا ما استنباط فلسفی خود را بر “لاوجود” استوار نمیسازیم.

دو: و اما از دیدگاه بینش ساختار باورانه از تاریخ Structuralisme)) که به وسیلۀ فیلسوف بزرگ مارکسیست،  لویی آلتوسر (Louis Althusser) انکشاف یافت، مسأله به دیگرگونه مطرح میگردد. وی با تحلیل ژرف و دیالکتیکی نشان داد که تنها “محل” ممکن برای وجود تاریخ “ساختارجامعه” است. جامعه، درفعلیت خود وجود دارد و این فعلیت، هم زمانی (contemporanéité) تمام ساختارها را (اقتصادی، سیاسی، اندیشه یی، وغیره) مفروض میدارد. پس تاریخ یک کشور تنها در ساختار اقتصادی اجتماعی سیاسی فرهنگی آن نهفته است و هیچ محل دیگری برای وجود آن، وجود ندارد. این حکم درظاهر امرعجیب به نظر میرسد ولی با کمی ژرف اندیشی دیالیکتیکی، دریافته میشود که ساختار، یگانه محل و بستر دگرگونیهاست.

ساختار اجتماعی ـ اقتصادی فعلیت دارد و میتواند مورد شناخت قرار گیرد، بر خلاف “تاریخ” در پنداشت بالا (در بند یک) که فاقد فعلیت بود و نمیتوانست مورد شناخت قرار گیرد. («تاریخ نمیتواند مورد شناخت علمی قرار گیرد چون دیگر وجود ندارد»؛ مارک بلوک).

بدین گونه «تاریخ معاصر وطن ما» به حیث برهه یی ازکُل تاریخ افغانستان تنها درساختار اقتصادی ـ سیاسی ـ فرهنگی ـ اندیشه یی جامعۀ کنونی افغانی وجود دارد و بس. این ساختار را به حیث یک ساختار مشخص واقعی میشود مورد تحلیل قرار داد زیرا هم وجود دارد، هم فعلیت دارد و هم مشخص است. اما چگونه تحلیلی؟ از این مشخصِ واقعی (ساختارجامعۀ امروزی افغانی) به هیچ وجه ممکن نیست یک استنباط فلسفی برون کشید، چون مشخصِ واقعی است. مارکس از تحلیل سرمایه داری واقعی، کدام استنباط فلسفی برون نکرد. استنباط فلسفی با “مفاهیم کلی” و “مقوله ها” تدوین مییابد، نی با مشخه ها! مشخص واقعی را میتوان صرف مورد تحلیل علمی قرار داد، نی مورد استنباط فلسفی! از این دیدگاه هم، ما کدام استنباط فلسفی از«تاریخ معاصر» نداریم، چون چنین امری ممکن نیست. اما ما به تحلیل مشخص ساختارکنونی جامعۀ افغانی پرداخته ایم، پیوندها و تناقضهای اجتماعی، اقتصادی، سیاسی و فرهنگی آن را در بافت پیوندهای جهانیش، نشان داده ایم و بربُنیاد آنها مرامنامۀ حزب مردم افغانستان را مطرح کرده ایم. مرامنامۀ حزب مردم افغانستان به اساس یک بینش علمی از ساختار مشخص امروزی جامعۀ افغانی (که نی تنها تاریخ معاصر، بل تمام تاریخ افغانستان را درخود دارد) با بهره گیری ازتیوریهای ماتریالیزم تاریخی (که علم ساختارهای

اجتماعیست) تدوین یافته است و «اتفاقاً» (!!) چشم انداز روشنی برای آیندۀ افغانستان تصویرمیکند و آن چشم انداز، جامعۀ فارغ از استبداد و ستم و بهره کشی است!!

***

چنین بود گونه یی بررسی نقادانه از «یک سند نقاد ؟؟؟. . .»

خواندن «یک سند نقاد؟؟؟؟. . .» را به تمام روشنفکران و مبارزان افغان توصیه میکنم که برزخیست برای رساندن به بهشت حوصله!! و نمونۀ بی بدیلیست از التقاط!

فهرست منابع:

مارکس، کلیات، جلد ۱، ص. ۳۷۹؛ به نقل از «فرهنگ نقاد مارکسیزم»، ص. ۲۷۳،چاپ پاریس، به فرانسه یی، سال ۱۹۹۹٫

  • L’Idée du Socialisme ـ t ـ elle un avenir (ص. ۱۱۵) انتشارات PUF پاریس سال ۱۹۹۲٫

۲-  از انتشارات اندیشه و پیکار www.paykarandeesh.org ترجمۀ تراب حق شناس و حبیب ساعی ۱۲ آوریل ۲۰۰۳).

۳-  «برخورد های طبقاتی در جهان ـ اقتصاد سرمایه داری» درکتاب Race,Nation,Classes ( ص.۱۶۰ـ ۱۶۱ـ۱۶۲ ) چاپ پاریس، به فرانسه یی.

۴-  به نقل از Encyclopaedia Universalis مضمون پرولتاریا و پرولتری شدن، چاپ پاریس، به فرانسه یی.

نشر شده در شماره های ۲۶ ـ ۲۷ نشریۀ «آینده» (عقرب ۱۳۷۴ مطابق نوامبر ۲۰۰۵)

 

 

 

 

WP-Backgrounds Lite by InoPlugs Web Design and Juwelier Schönmann 1010 Wien