با چشمهای برهنه ات…
چشمها را بگشا!
تا زمین بارِ دگر شاد شود
روز در رقص شود، همهمۀ باد شود
شهرِ من خنده زند بر رُخِ زیبایی تام
کوچه دل واکند از تنگی شام
سفره با گرمیِ دیدارِ تو رنگین شود، آباد شود
*
چشمها را بگشا!
تا شب از پنجره پرواز کند
روشنایی به در آید رۀ دل باز کند
عشق «شبنام» شکیبای نخفتن گردد
بوسه پیمانۀ لبریزِ شگفتن گردد
سینه از تاق دعا وارَهد آواز کند
*
چشمها را بگشا!
تا بهاران شکَنَد غصۀ برفینِ درخت
تا دگر باره به نوروز بیاید ره و آیینِ درخت
باغها بارِ دگر باور سبزینه زنند
شاخه ها بال گشایند به خورشید خدا چادرِ سبزینه زنند
به اجابت برسد قصۀ آمینِ درخت.
۲۱ ثور ۱۳۶۸
