باور
ـ۱ـ
گویند:
«خورشید خسته است
از گامهایِ قافله
فردا
گسسته است
هرجا چراغ بود، ز توفان شکسته است
گویا که پایِ دارِ شفق شب رسیدنیست؟!
*
گویند:
«شهر خانۀ نومیدِ سوگهاست
با صبحها دعاست
با روز ها نواست
با چشمها
شقایق دلمرده آشناست»
گویا که باز سایۀ موکب رسیدنیست!؟
*
گویند:
«ابرها زبهاران بریده اند
دلبسته گان خاک ز باران بریده اند
هر سو حکایتیست که یاران بریده اند»
گویا که شبچراغ به مهرب رسیدنیست!؟
ـ۲ـ
هر صبح
من بر سکوت سبز سپیدار خیره ام:
«در برگهاش – دلهره در جوش
در ریشه هاش ـ وسوسۀ نوش
در قامتش ـ شهامت خاموش»
. . .
شاید هوایِ فصلِ مهذب رسیدنیست!؟
*
هر شام
در آسمان پنجره میخوانم:
نی تب رسیدنیست
نی قاتلان عشق
که
کوکب رسیدنیست!
کابل، ۹ میزان ۱۳۶۷
