برای ایمان، برای عشق
اول
-۱-
آغاز را نجابتِ ایمانست
در فاصله های نپیموده
– وقتی –
لبخندت دروغیست
بر طلوعِ باغ
و این درد را
هنگامۀ بی پایانست
ـ وقتی ـ
برچهار راه آفتاب
خیمه بسته ام.
*
دستانت
طالعِ من بودند
شب گذشت
و
دستانم
سرنوشتِ روز را به سخریه بستند
*
چشمانت
خانقاه درود های نور بودند
پلکهایت گذشتند
و
خلاء دیدار
آبستنِ فجری نامفهوم گشت
در چادرِ خاک
*
گامهایت
شعر رسیدن بودند
راه گریخت
و انتظارم
ایستاد
در آستانۀ باد
تاکنون
*
در چشمانت
اشک
دیرینه غمی بود
از خشکیدنِ دستانِ بهار
برف گذشت
پنجره بشگفت
. . .
چشمان تو
ژرفای خزان خوردۀ پار
*
در نگاهت خواندم
رگِ دلهرۀ داغ
ـ به هنگام فرار ـ
و اینک
میدانم
که دروغ
بر جای ترین رشتۀ پیوندست
به بوریای دو دل
ـ۲ـ
شب میرود
دریغ!
زیرا
هنوز
انگشتانم
پارو های شعر اند
و غمنامۀ شهر
نا سروده ترین نجابتِ درد
ـ۳ـ
فردا
شهکار دیگریست
که اندوه زمان را
بر کتیبۀ آغوشت
وصله می زند
فردا
گنهگار دیگریست
که فرجام خدای را
کتمان میکند.
ـ۴ـ
باز لحظه ها
گواه تلخ ماندگاری عشق اند
در سرودۀ دو تن
که همقافیه می گردند
باز لحظه ها
مسخ هستی را
به هیچ جلوه میدهند و
این
آغاز دیگریست.
دوم
ـ۱ـ
آغاز را
نجابت ایمانست
در سفری
که برگشت
چون دانه های کورِ گندم
بسته است.
*
آنسوی بازیِ موجها
چشمانت را بستی
ـ که آیه های صداقت بودند
در شبنامه های شرق ـ
اینک
بامداد
دروغیست که بر پنجره ها رنگ میزند
و من
سکوتِ جاودانه گی
در سوگِ چشمانت
*
آنسوی شهرهای موج
دستانت را از آسمان گرفتی
ـ که یادآور پندار زمین بودند
از رویش و شعرـ
و اینک
بامداد
دروغ دیگریست
برای خودش
و من
به یاد دستهای تو
به شالیزار ناچیده
گریه میکنم
*
ای عاطفه را
باران
ـ در خشک ترین دیدارـ
خاطره های نوازشِ سرانگشتانت را
پایِ کدامین بادِ دریوزه گر
ریختی؟
که من
این چنین
بی برگ گشته ام
و دریغا
که بامداد
دروغیست
از خاطرۀ خورشید.
*
سایه ها را با خود بُردی
شهر بی قامت شد
و من
همان فریادِ آبستن
که تهی گشتن را
در دعای تو
منتظرم
ـ زیراـ
تقدس صبح را
در چادرت دوختی
به سانِ گُلِ سیب
و بامداد
دروغ تازه تری گشت
به بی قامتی شهر.
*
چشمها را
با خود بُردی
شهر
ـ اینک ـ
تنها
می شنود
و من
ـ اینک ـ
بیگانه از خویشم
و دریغ!
که شنیدن را به بامداد نیاموخته بودی.
*
رفتی
ای پیامبرِ بهار
اینک
ایمان
در تردید کوچیدن است
برگرد
که نوزادان را باوری باشد
به ایمان
تا
مادر بودن
مفهومی باشد
پاک
برگرد
که بی تو
هر درخت
زخمیست
بر پیکر باغ
و شگوفه ها
در انتظار ژاله
آماده ترین آماج
من
برگشت ترا
آنقدر خواهم مُرد
تا
جاویدترین زمزمۀ دَر باشی
هنگامِ گذر
و
این
آغاز دیگریست
سوم
دستانت
حاشیه های سپیدِ خورشید اند
وقتی
سپیده میدود
در کوچه های فقر
چون دعا
در کوچه های سرمه یی آسمان
و دستانت
باورهای همیشه من اند
در عبور از شب
*
شب برهنه می شود
وقتی
چشمانت آیه های برهنه گی اند
و عشق
ترانه ییست
که از بیداری تو پرواز میکند
من
برهنه گی شب را می پرستم
در جا – نمازِ نگاه هات
*
خورشید
زخمی است
گشاده بر بی بهاری خاک
ـ وقتی ـ
غمهایت
رگهای زمستان اند
*
باری
خطوط سیمات را بگشا
تا
کوچکیِ برگِ فرا رُسته ز شاخ
هدیه یی باشد
بزرگ
به یخ بسته ترین پنجره ها
*
لالایی دستانت
کلید عاطفه هاست
بر گهوارۀ شب
ـ وقتی ـ
چراغ
آخرین قطره را می نوشد
برای مرگ
و لالایی دستانت
آموزشگۀ اعتیاد است
برای کسی
که سرکشی را به جای شیر مادر نوشیده است.
*
دستانت
گذرِ باد است
در گندمزار
وقتی
نان را بر سفره میچینی
و
این
آغاز دیگریست
چهارم
ـ۱ـ
آغاز را نجابتِ ایمانست
در تکوینِ جوانه ها
وقتی
از بهار میگذری
قامتت
مقیاس غرور است
در بلندای نارسیدۀ گندمزار
وقتی
در آستان معبدِ فقر ایستاده ای
چون خدا
در آستانۀ آفرینش
*
من
فریاد بودم
تو رهایم کردی
در امتداد دیوار باد
و دشت
بی حنجره گشت
باری
ای برهنه گیِ عشق
پهنا را آواز ده
با حریرِ واژه های پوشیده
زیرا
شعر میلزرد
در تموزِ لبها
از سرما
*
من سکوت بودم
تو شکستیم
زیر گامهای شکسته ات
و
راه
بیدار گشت
با رگهای سپیده
اینک
شهر
شگفته ترین آواست
در آهنگ بوسه های کفشهات
بر شانه های خاک
*
من کمترین حافظه ام
در سر گذشت خطوط کفهایت
وقتی
بامداد
بشارتیست بر شبزده گیِ شهر
و اینچنین
من شریکِ سرنوشت روزم
تا اجاقِ غروب،
تا خاکسترِ نور
تو
چکادِ زمینلرزه ای
ـ وقتی ـ
من
برجای ترین نمازِ صبحم
و
بانگِ سپیدِ خاک
فتحِ ترا اعلام میکند.
ـ۲ـ
من
رهیده ترین پرنده بودم
در شامهای اوج
تو ـ
دامِ پرواز
تنیده در بالهام
تا بام
اینک
من
ناخفته ترین چشمم
بر درگاه سحر
. . .
و پایان را نجابتِ آغاز است
وقتی
شب
در نام تو میریزد . . .
بامداد.
کابل، ۵ دلو ۱۳۶۵
