جلوه
به پشت شیشه چون قیام میکنی
به شب نشسته گانِ خسته از فراقِ روز
تمامِ هستیِ چراغ را نثار میکنی
نه دست تا ستاره میبری
نه گامهای آفتاب را شماره میبری
به تن اشاره میبری
و باز
سرنوشتِ باغ را بهار میکنی
خدا نه ای
شکوهِ انتها نه ای
چسان قیامتی که عرش را به خاک آشکار میکنی؟
چو شهر زاد از قبیلۀ فسانه ای
که در گلو
سکوت عشق را
ترانه سار میکنی
نه راه میدهی
نه خود پناه میدهی
نه برگۀ گناه میدهی
نه از شکست عاشقان گواه میدهی
امیدِ زخمیِ مرا
در آستان برزخی عظیم
در انتظار میکنی
۲۸ میزان ۱۳۶۷
