گرفته گی
اَیا ستارۀ برهنه در خزانِ دودیِ فلک
به پُشتِ چادری که عطرِ سرمه از نگاهِ خاک چیده است
غروب را
نهان به کهکشانِ شام میکنی
*
اَیا ستارۀ غمین
ـ گواه تلخِ بی سرودیِ فلک ـ
تو عشق را چسان
تو رقصِ روز را چسان
به مقدمِ سپیده گاه شهر من سلام میکنی
*
هزار دستِ باکره
هزار چشم
ـ خواهرانِ چشمه های مستِ باکره ـ
هوای دامنت به فجر میبرند
تو با سکوتِ سردِ آسمانِ بسترت
اشاره یی به سوگ میبری
تمام میکنی
*
مگو که لحظه ها
سفر کنان شکسته اند تاجِ خانه ات
تو باوری
که با دعای دستهای نور گسترت
تمامِ وحشتِ دیارِ عرشیان
چو یک کلامِ داغِ عاشقانه…
رام میکنی
حوت ۱۳۶۸
