نیایش
وقتی آخرین ترانۀ عشق
در قفس لبها جان داد
تو
با اشکهای نقره ییت
اسطورۀ آب را
بر کتیبۀ زمین ـ مادر از سرگیر
*
به آن بالا ها بنگر
ستاره گان با آسمان قهر کرده اند
و پژواکِ شب
در نامتناهی میمیرد
به آن بالا ها بنگر
فرشته گان به خواب رفته اند
و ماه
دروغِ معلّقیست
که انتحارِ خورشید را کتمان میکند
*
دستانت را بلند کن
تا اوجها
نه!
تا فرا اوجها
و خدا را
در شبستانش بیدار کن
باشد
تا
نظمی به خانه اش بخشد!
*
به چکاد ها بنگر
که دامنۀ پُرخون را
بر لاژورد فضا بخیه میزنند
به سنگها بنگر
که با حجمِ چشمیِ صبورِ شان
فاتحه میخوانند
چادرت را
بر کوهها هموار کن
و این قیامتِ صغرای خاک را
نقبی زن
تا دهکدۀ آزادی من
*
دشتها را
در تنهایی مطلق
تصویر کن:
گامی نیست
اندوهِ عاشقانۀ شامی نیست
و قافله های سُرب و باروت
چون مهمانانِ ناخوانده
از بکارتِ نمازِ صبح میگذرند
صدای نَی
دیریست
در سر انگشتانِ دشتبانِ پیر
خشکیده است
قلبت را
ـ ای دوست
ای محرابِ یگانۀ باورها ـ
با دشتبانِ پیر
تقسیم کن
*
باری
تا جزیرۀ وحشیِ خویش برگرد
ساده گیِ رویش
بکارتِ ساحل
و رقصِ عاشقانۀ شاخه ها را
مهمان دروازه های شهر من ساز
*
بنگر
دلم می سوزد
به سر بلندی شعر
به بیگناهی درخت
و لبخند بی پاسخ هر کودک
خدای را
ای الهۀ عاشق
کلید بشارت را
به زادگاه من
تحفه ده!
کابل، ۲۵ جدی ۱۳۶۸
