انحطاطِ جامعۀ افغانی ۱

انحطاطِ جامعۀ افغانی

بخش نخست

 

دستانم را به آسمان بخشیدم

محرابش فرو ریخت

دیگر

نیازی به دعا نداشت!

***

های آناهیتا!

بادها را به خانه ات مهمان کن!

دیگر

نیلوپَر های این مُرداب خشکیده اند.

***

های هیپاتیا!

“ستاره – یاب” ات کجاست؟

خورشید را گم کرده ایم

و کوچه ها

همه

به بُنبستِ ظلمت می ریزند!

(۲۴ جنوری ۲۰۱۹)

باری شعری از لویی آراگون(پس از ویکتور هوگو او یگانه شاعر فرانسه بود که شعر هایش در هنگام زنده گیش وارد کتابهای درسی آموزشگاه ها شد) را به پارسی برگردانده بودم که در جایی از آن آمده است:

اگر دوباره می باییست

میرفتم این راه را!

او راه حزب کمونیست فرانسه را رفته بود و این مصراعها را در شامگاهان عمرش  سروده بود.

و ما جمعی از آدمهای دلبستۀ “بهشت – زمینِ موعود” که اینک در آستانِ شامگاهِ زادگاهِ مان، تابوتِ آرمانهای گُم گشته در پژواک خاکستریِ کوه های “آسمایی” و “شیر دروازه” را بردوش داریم و با خیره سریی بی همتا در تاریخ، هنوز چشم به راه “گَردِ سُمِ ستورانِ سوارانِ نیامده” استیم آیا میتوانیم با خود بگوییم: اگر دوباره می باییست، می رفتیم این راه را؟ هنوز پرسشت در زبان شکل نگرفته است تا واژه های دقیق را با هم پیوند زنی که مصیبتِ جامعۀ امروزِ افغانی چون مشتی صخره – سان لب هایت را با هم می دوزد و “زبان” را در دهانت می خشکاند و با خشمی آتشفشانی به یادت می آورد: در این جا، در این “دروغ – آباد”، دیگر مفهوم “پُرسش” را از زمانه برچیده اند. آنگاه متوجه می شوی که در فرجامین لحظه های جامعه یی نفس می کشی که زمانی بسترِ رویش آرزوهایت بود و حیفت می آمد که هر شبانگاه هیاهوی کوچه را به ستاره گان بسپاری… کجاست آن سرای آخرینی که “شهر آفتابش”[۱] می خواندی؟

گشتی بزنیم به آن سویِ زمانه ها تا باشد سرآغازِ تاریخِ “مصیبت – کدۀ افغانی” را در جایی نشانی کنیم و به دنبال آن، سایه سارِ تلخ زنده گی مردمان این سرزمین را وجب به وجب اندازه گیریم. مگر سرگذ شت آدمهایی که در دو سمت هندوکش زیسته اند چیزی از شادمانی را بر برگهای روزگار از خود گذاشته است؟

شهنامۀ فردوسی را برای پژوهشی می خواندم. وقتی به آخرِ جلدِ ۹ (چاپ ماسکو) نزدیک می شدم در جایی سیمای امروزینِ سرزمینم را یافتم و به توانمندیِ پیش بینی فردوسی با چشمانی حیرت زده نگریستم.

مشهور است که فردوسی “رسماً” در زیر سیطرۀ ایدیالوژی حاکم زمانه اش نفس می کشید و گاه و بیگاه ، چار یا ناچار، ارجمندانِ آن ایدیالوژی را تقدیس می کرد. اما در سراسر شهنامه، هرجا زمینه می یافت، همه اسطوره ها و افسانه های زادگاهش را – در مقامِ انگاره های جالب تر و انسانی تر نسبت به افسانه های خرافاتیِ ایدیالوژی حاکم – به خدمت می گرفت تا نیشخندی آبدار به تیکه دارانِ ایدیالوژی حاکم حوالت کند! آنچه قابل ستایش است این است که چنین روشنفکری در آن بُرهۀ تاریک (بُرهه یی که در پهنۀ آن از قرمطیان کَله مُنار ساخته می شد) برداشتهای خود را در دهانِ سپهبدِ دلیر و ستاره – شُمَر و آسمان- خوان و آینده نگری به نام “رستم فرخ هرمزد” (از سویی تنها نامی افسانه یی چون “رستم” می توانست شجاعتِ گفتن سخنانی را داشته باشد که فردوسی در آرزوی بیان آنها بود) می گذارد که وظیفۀ دفاع از شهنشاهی ساسانی را در برابر تازیان در جنگ قادسیه به عهده داشت.

فردوسی چنین قصه میکند:

عُمَر سعد وقّاس را با سپاه

فرستاد تا جنگ جوید ز شاه

چو آگاه شد زان سخن یزدگرد

ز هر سو سپاه اندر آورد گِرد

بفرمود تا پورِ هرمزد راه

به پیماید و برکَشد با سپاه

که رستم بدش نام و بیدار بود

خردمند و گُرد و جهاندار بود

ستاره شُمَر بود و بسیار – هوش

بگفتارِ موبد نهاده دو گوش

برفت و گرانمایگانرا ببُرد

هرآنش که بودند بیدار و گُرد

برین گونه تا ماه بگذشت سی

همی رزم جستند در قادسی

بدانست رستم شمارِ سپهر

ستاره شُمَر بود و با داد و مهر

همی گفت کاین رزم را روی نیست

رهِ آبِ شاهان بدین جوی نیست

بیاورد صلّاب و اختر گرفت

ز روزِ بلا دست بر سر گرفت

بدین گونه با “خوانشِ” شوربختیِ فرارسیدنیِ ایران – زمین در رازگاهِ ستاره گان نامه یی به برادر خود نگاشت که در آن با درکِ ماهیتِ لشکر عرب (برخاسته از فقر و متحد شده زیرِ طلسمِ دین) چنان تصویری از آیندۀ زادگاه خود ارایه کرد که پس از ۱۴ سده همچنان در برابر چشمان مان با سماجت ایستاده است . فردوسی با چیره دستی انحطاط میهنش را از زبان رستم حکایت میکند:

یکی نامه سوی برادر بدَرد

نوشت و سخنها همه یاد کرد

نخست آفرین کرد بر کردگار

کزو دید نیک و بدِ روز گار

دگر گفت کز گردشِ آسمان

پژوهنده – مردم شود بدگمان

[…]

ز بهرام و زُهره ست ما را گزند

نشاید گذشتن ز چرخِ بلند

همان تیر و کیوان برابر شدست

عطارد ببرج دو پیکر شدست

همه بودنیها به بینم همی

وزان خامشی برگزینم همی

بر ایرانیان زار و گریان شدم

ز ساسانیان نیز بریان شدم

دریغ این سر و تاج و این داد و تخت

دریغ این بزرگی و این فَر و بخت

کزین پس شکست آید از تازیان

ستاره نگردد مگر بر زیان

برین سالیان چار صد بگذرد

کزین تخمه گیتی کسی نشمرد

[…]

و با پیروزی تازیان :

چو با تخت منبر برابر کنند

همه نام بوبکر و عمّر کنند

تبه گردد این رنجهای دراز

نشیبی درازست پیش فراز

[…]

ز پیمان بگردند وز راستی

گرامی شود کژی و کاستی

پیاده شود مردمِ جنگجوی

سوار آنک لاف آرد و گفت و گوی

کشاورزِ جنگی شود بی هنر

نژاد و هنر کمتر آید ببر

رباید همی این ازان آن ازین

ز نفرین ندانند باز آفرین

نهان بدتر از آشکارا شود

دل شاهشان سنگ خارا شود

بد اندیش گردد پدر بر پسر

پسر بر پدر هم چنین چاره گر

شود بندۀ بی هنر شهریار

نژاد و بزرگی نیاید بکار

بگیتی کسی را نمانَد وفا

روان و زبانها شود پُر جفا

از ایران وز ترک وز تازیان

نژادی پدید آید اندر میان

نه دهقان نه ترک و نه تازی بود

سخنها بکردار بازی بود

همه گنجها زیر دامن نهند

بمیرند و کوشش بدشمن دهند

بود دانشومند و زاهد بنام

بکوشد ازین تا که آید بکام

چنان فاش گردد غم و رنج و شور

که شادی بهنگام بهرام گور

نه جشن و نه رامش نه کوشش نه کام

همه چارۀ ورزش و ساز دام

پدر با پسر کینِ سیم آورد

خورش کَشک و پوشش گلیم آورد

زیانِ کسان از پیِ سودِ خویش

بجویند و دین اندر آرند پیش

نباشد بهار و زمستان پدید

نیارند هنگام رامش نبید

چو بسیار ازین داستان بگذرد

کسی سوی آزادگی ننگرد

بریزند خون از پی خواسته

شود روزگارِ مِهان کاسته

 

باری دیگر به این بیت بنگریم: زیانِ کسان از پیِ سودِ خویش/ بجویند و دین اندر آرند پیش! مگر این بیت ماهیتِ ۴ دهه “جهاد” را خلاصه نکرده است؟ جهادی که اینک به انحطاط انجامیده است!

[۱] اشاره به سرود حزب دموکراتیک خلق افغانستان

WP-Backgrounds Lite by InoPlugs Web Design and Juwelier Schönmann 1010 Wien