انحطاطِ جامعۀ افغانی ۶

انحطاطِ جامعۀ افغانی

بخش ششم

 

فلوطین (پلوتین) (۲۰۳ – ۲۷۰ میلادی) حکیم یونانی – رومی در چهل ساله گی به تدریسِ اشراف (زن و مرد) در شهر روم پرداخت و در آنجا به ترویجِ فسلفۀ افلاطون با بینشِ عرفانی مشغول گشت. پس از مرگش یکی از شاگردانش، پورفریوس، نوشته هایش را در شش گروه (هرگروه شامل نُه رساله) جمع آوری کرد.

فلوطین هفت سده پس از افلاطون، بینش فلسفی او را از سر گرفت، البته با برخی تعدیلات. ساختارِ بینشِ میتافیزیکِ فلوطین پنج اصل را در بر دارد: واحد، عقل، روح (نفس)، جهان، ماده. (برای آشنایی با تفصیل این ساختار رک: فلوطین، نوشتۀ کارل یاسپرس، ترجمه حسن لطفی)

  • واحد بیرون از گسترۀ شناخت است، برتر از هستی است، گفته ناشدنی است؛ واحد به معنای “یکِ عددی” نیست چون یکِ عددی اندیشیده می شود. فلوطین همانند افلاطون گاهگاهی این “واحدِ برتر از هستی” را “پدر” می نامید.
  • ماده نیز بیرون از اندیشه قرار دارد و در بارۀ آن صرف به گونۀ سلبی می توان چیزی گفت: نا معین، بی صورت، بی کیفیت، بی چندی. (این پنداشت از ماده در فلسفۀ ارسطو جایز نبود؛ برای ارسطو مادۀ بی صورت وجود نداشت). در بینشِ فلوطین ماده، ظلمتِ مطلق و فقر مطلق است.
  • عقل پس از “واحدِ برتر از هستی”، مرتبۀ دوم را دارد، هستیِ راستین است و در قید زمان و مکان نیست. خِرد، اندیشیدن است. هم می اندیشد و هم اندیشیده می شود. یعنی آنچه را که می اندیشد در خودش است. عقل تنها معقولات (مُثُل یا صورتهای محض، چون دایره، زیبا و . . . ) را می اندیشد که همه هستنده های حقیقیِ تغییر ناپذیر اند. (همان “بُستانِ صورتهای” مولانا) کثرتِ همه صورتهای معقول در عقل به وحدت می رسند. عقل، کثرت در وحدت است چون همه معقولات از یک جنس اند و هر یک به طور جداگانه و مستقل در عقلِ کُل هستند!
  • روح (یا نَفس یا روان) بین “برتر از هستی” و ماده قرار دارد؛ روح در نگرش به “بالا” جهانِ صورتهای محض (مُثُل یا معقولات) را می بیند که همان “کیهانِ خِرد” است. این کیهانِ عقل خارج از زمان است و همیشه بر خویش استوار (قایم به ذات). روح در نگرش به پایین به حیثِ “روحِ جهان” به جهان هستی می بخشد و طبیعت را زیر فرمان خود می آورد. روح از روی آنچه در کیهانِ خِرد می بیند، به جهان هستی می بخشد، مثلاً وقتی انسانِ کاملِ مطلقِ راستین را در دنیای معقولات (عقل) می بیند، انسان های زمینی را می سازد! این انسانهای زمینی چون ترکیبی از روح و زندانِ جسم (ماده) استند، ناکاملِ نسبیِ دروغین در دنیای محسوسات (جهان) می باشند! روح در ستاره های آسمان، در آدمیان، در جانوران و در نباتات صورتِ روحِ انفرادی را به خود می گیرد.
  • جهان یا طبیعت، سایه یی از معقولاتِ عقل کُل است.

این جهان یک فکرت است از عقلِ کُل

عقل شاه است و صورتها رُسل

عقل دنیای محسوس را با میانجیگری روح (و ارواح فردی) صورت می بخشد.

آنچه در نِگرش فلوطینی بُنیادی است این است که هر پنج اصل با هم به گونه یی پیوند دارند که “نزول” و “صعودِ” روح (روان ـ نفس) را ممکن می سازد. روح از مقام آسمانی در تن نزول می کند و در آن زندانی می شود و پس از فروپاشی و مرگِ تن، دوباره به آن “بالاها” صعود میکند.

از نِگرگاهِ فلوطین ادعای گنوستیک ها که می گویند جهان هنگامی ساخته شد که روحِ عالَم هبوط کرد (با تکیه بر رسالۀ فیدروسِ افلاطون که در آن “از دست دادنِ بالهای روح” مطرح شده است) نادرست است زیرا روحِ عالَم در حوزۀ معقول باقی می ماند. تفاوت بین روح کُلی و روحِ عالَم در این است که روحِ کُلی روحِ چیزی نیست، نی روحِ عالَم است و نی روحِ کدام جاندارِ دیگر، در حالی که روحِ عالَم به عالَم نظم می بخشد.

واحد بر عقل تقدم دارد و عقل بر نفس(روح). امّا این تقدم، تقدم منطقی است نی تقدم زمانی؛ به دیگر سخن واحد و عقل و نفس(روح) همیشه با هم بوده اند. وی در رسالۀ شماره ۲۴ نُه گانه ها (تاسوعات)، فرازِ شماره ۶ ، می گوید: «میشود یک (واحد) را به نور، عقل را به آفتاب و نفسِ کُل را به ماه تشبیه کرد.»  نفسِ کُل، نفس مصدر است که نفسِ عالَم و نفس های انسانی را صادر میکند. این صدور به معنای تقسیم شدنِ نفسِ کُل نیست، بل رابطه بین جزیی و کُلی است (سفیدی تقسیم نمی شود، اما همه سفید ها از سفیدی می آیند!) فلوطین این پیوند (رابطه) را بین نفس ها از گونۀ رابطه بین علم و تیورم های آن علم می داند.

به همین گونه عقلِ کُل، تمامِ صورتها (ذوات یا مثالها به گفتۀ افلاطون) را در خود دارد. رسالۀ پنجم تاسوعات سه تمثیل را برای تبیینِ رابطه بین نفس کُل ، نفس عالَم و نفس های انسانی از یکسو و تبیینِ رابطه بین عقلِ کُل و صورتها را از سوی دیگر ارایه می کند: یک تمثیلِ رابطه بین جزء و کُل؛ دو تمثیلِ تخم نباتی که همه چیزهای یک نباتِ شونده را در خود دارد و سوم تمثیل علم که تیورم ها را در خود دارد.

عقلِ کُل و نفسِ کُل از معقولات محض اند و نمی توانند با جسم رابطه و پیوند داشته باشند، اما نفسِ عالَم با عالَم رابطه دارد و بر آن فرمان می رانَد.

در بینشِ فلوطینی نفس عالَم دو بخش دارد: ۱) بخش فرازین یا عالی که بیرون از جهانِ محسوس است. ۲) بخش فرودین یا دانی که داخلِ جهان محسوس است. نفس عالم و نفسهای جزیی انسانی هر کدام دو بخش دارند: بخش فرازین که رُخ به عقل دارد و بخش فرودین که رُخ به محسوس دارد و بر دنیای محسوس فرمان می راند. بخش فرودینِ نفسِ عالَم در عالَم حلول نمی کند بل در جوار و همسایه گی آن می مانَد و برعالَم “نور افشانی” می کند. اما بخش پایینیِ نفس های جزیی در تن حلول میکنند.

واحد و عقل و بخشِ فوقانیِ روح که رُخ به عقل دارد با هم در تماس نیستند! رابطۀ آنها از گونۀ “اشراق” یا فیضان است: روح از “فیضِ” عقل هست (من هستن یا وجود داشتن را با “ه” می نویسم تا از فعلِ استن که رابطه بین مسند و مسندالیه را می رساند تمیز شود) یعنی روح چیزی بارآمده از فیضانِ عقل است و عقل از فیضِ واحدِ برتر از هستی هست، همانگونه (به گفتۀ فلوطین) که روشنایی از خورشید هست و خورشید از نور! اما بخشِ فرودینِ روح با ماده و تن می آمیزد و از این رو “آلوده” می گردد. این  ارواح “آلوده شده با ماده” اشتیاق دارند تا به روحِ برتر برگردند (آنچه در عرفان به نام عشقِ راستین یاد می شود) و حقایق جهانِ معقول را با همه زیبایی هایش ببینند. (همه افسانه ها و قصه های “نَی نامۀ” مولانا شکایت نامۀ این “جدایی” اند و “نَی” به حیث نمادِ روحِ فرود آمده در تن، قصۀ آلوده گی ها و سُتردنها را سر میدهد! جنبانندۀ گذشتنِ مرغان از هفت وادی در منطق الطیرِ عطار همین اشتیاقِ رسیدن به سیمرغ است با آنکه وی وادیِ دوم را وادیِ عشق نام گذاشته است. عطار لابد حرکتِ معکوسِ “از دست دادن بالهای روح” را که افلاطون در فیدروس هبوطِ روح دانسته است در نظر داشته است و شاید از همین رو مرغان را به حیثِ قهرمانان داستانِ منطق الطیر برگزیده است).

اما هنگامی که از فلوطین پرسیدند که این “واحدِ برتر از هستی” چرا در خویشتن نمی ماند و چی نیازی به “فیضان”  دارد؟ در پاسخ گفت: «دراین باره باید بدین سان سخن بگوییم که روی در خدا بیاوریم و هنگامی که در برابر او تنها قرار می گیریم، با تمام روحمان دست به دعا برداریم.»!! (اثرِ یاد شده ،ص ۲۸).

در جای دیگری می گوید: «حتا وقتی هم که واحد را اصل و منبع و علت می نامیم، دربارۀ او سخن نمی گوییم بلکه تنها دربارۀ خودِ مان حرف می زنیم زیرا چیزی از او در ما هست، در حالی که خودِ او در خودِ اوست . . . ما گاه به واحد نزدیک می شویم و گاه از آن دور می گردیم.» (همانجا،ص۲۹).

درجای دیگر می گوید: «باید او را تا آنجا که ممکن است به نام چیزی شبیه آنچه در خودِ ما هست بخوانیم، زیرا در ما هم چیزی از او هست؛ یا به عبارت بهتر: برای آنان که سعادتِ بهره وری از او را دارند، هیچ نقطه یی نیست که او در آن نباشد.» (ص ۲۹)

و باز می گوید که «ما در بارۀ آثارِ واحد مانند مجذوبان و مسحوران سخن می گوییم که می دانند چیزی بر تر و عالی تر در درون خود دارند بی آنکه بدانند آن خود چیست.» (ص ۲۸)

فلوطین بر آن است که از طریق پاکیزه سازی روح (نفس یا روان) و جدا کردنِ آن از “آلوده گیهای” مادیِ تن میتوان به مراتب “بالا” راه یافت حتا تا سرحدِ “یگانه شدن با واحد”!

«از جمادی مُردم و نامی شدم

وز نما مُردم ز حیوان سر زدم

مُردم از حیوانی و آدم شدم

پس چه ترسم کی ز مُردن کم شدم

بارِ دیگر از مَلَک پران شوم

آنچه اندر وَهم ناید آن شوم»(“نَی نامه”)

***

ادامه دارد

 

انحطاطِ جامعۀ افغانی ۵

انحطاطِ جامعۀ افغانی

بخش پنجم

 

«هر کجا بوی خدا می آید

خلق بین بی سر و پا می آید

زانک جانها همه تشنه ست بَوَی

تشنه را بانگِ سقا می آید » (مولانا)

 

شاید برخی از دوستان براین باشند که در بحث در بارۀ انحطاطِ مزمنِ فکری جامعۀ افغانی می شود مستقیماً به بررسی نقادانۀ بینشهای نماینده گان برازندۀ آنچه “عرفانِ اسلامی” نامیده می شود پرداخت بی آنکه نیازی به جستجوی منابع آن باشد. از دیدِ من یک برگشتِ شتابنده و فشرده شده به سرچشمه های میتافیزیکِ بینشِ عرفانی ما را یاری خواهد رساند تا دو چیز را به روشنی دریابیم: یک: تقلیدِ کامل و رونوشت وارِ عرفانِ حوزۀ اسلامی از آیده آلیزم افلاطونی ـ فلوطینی و دو: التقاطِ تناقض آمیز الهیات اسلامی با جهان آفرینی نیو – افلاطونی که خاستگاه مستقیم عرفانِ سده های میانه تا امروز است و در آثار افلاطون (به ویژه تیمائوس) و فلوطین (نُه گانه ها یا تساعیّات) توضیح داده شده است. در پایان این بررسی به نتایجی خواهیم رسید که جایگاه معنویتِ افسانه یی عارفانِ به اصطلاح اسلامی را جداً زیر پرسش خواهند بُرد!

***

مفهوم مرکزی عرفان “نَفس” (روح یا روان) است . نفس (پسیخه در یونانی) مفهومی است که پیوسته در کیهان زاییِ افلاطون به حیث اصل یا مبدأ یا صادرِ حرکت مطرح میگردد. نفس همبودِ مُثُل و همبودِ سازنده (صانع یا دیمیورگ) است که از خود حرکت دارد. همبود به این معناست که دو “چیز” همزمان وجود دارند، از هم پیشی و سپسیِ زمانی (تقدم و تأخر زمانی) ندارند. نفس نامیرا یعنی قدیم است و همراه با صانعِ جهان (دیمیورگ) هستی دارد. نفس سه قوه دارد: ۱- قوۀ خواست (خواهش یا اشتیاق) چون گرسنه گی و علایق جنسی و غیره. ۲- قوۀ قهر و غضب؛ ۳- قوۀ عقلی یا ذهنِ خدایی که با معقولات رابطه دارد. بین این سه قوه سلسله مراتبی برقرار است: عقل بر غضب حُکمفرماست و غضب بر خواهش. از سوی دیگر هر یک از این قوه ها فضیلتِ ویژۀ خود را دارد: فضیلتِ عقل دانایی است؛ فضیلتِ غضب، شجاعت است و فضیلتِ خواست، تعادل است. عدالت گونه یی از توازن را بین این سه قوه برقرار می سازد.

نفس پس از  مرگِ جسم به جایگاه نخستین خود (پیش از حلول در جسم) بر می گردد چون نامیراست.

قرآن بین نفس و روح تمایزِ سرشتی برقرار میکند. واژۀ نفس قریبِ سه صد بار به معنای “خود یا خویش” به کار گرفته شده است. واژۀ روح و ترکیبهای متعلق به آن صرف چند بار آمده است و وقتی پرسیده شده است که روح چیست؟ پاسخ روشن نیست. «یسئلونک عن الروح، قل الروح من امر ربی…»(از تو از روح می پرسند بگو: آن از دستوراتِ پروردگارم می باشد…)(رک: افلاطون و مولوی، از دکتر ناصر رسولی بیرامی، ص ۳۷) قرآن میگوید که نفس در خواب گرفته میشود امّا روح نی.

افلاطون برای نمایاندن اندیشه ها و طرح هایش اسطوره آفرینی می کند (اسطوره هایی چون “غار”، “اتلانتیس”، “اِر” و غیره) تا از راه افسانه نظریات خود را  به صحنه آوَرَد اما استدلال را با بهره گیری از شیوۀ دیالکتیکِ قدیم (جدل) کنار نمی گذارد.

در بینش افلاطون، مُثُل یا صورتهای معقول (معقولات)، ذواتِ مستقل و بدونِ آمیزش با یک دیگر اند. مثلاً مثال دایره با مثال مثلث رابطه ندارد. [نکته یی که مورد نقد ارسطو قرار گرفت: چگونه میشود گفت که مثالِ حیوان با مثالِ اسب رابطه ندارد در حالی که باید رابطۀ جنس – نوع بین آنها استوار باشد! و در این صورت نی مثالِ حیوان و جود دارد  و نی مثالِ اسب!]

شناختن در بینش افلاطون به معنای “به یاد آوردن” است ، به این معنا که روح در هنگام فرود آمدن در جسم از دنیای مُثُل (همان معقولاتِ ناب) بیگانه می شود و آن را فراموش میکند. با تعقل آن دنیا گاهگاه در خاطرش زنده میشود و به آگاهی دست می یابد. عِلم بر محسوسات عِلم راستین نتواند بود. تنها حضور یافتن در دنیای معقولات عِلم راستین است. و مولانا در خطِ تلقیِ افلاطون می گوید:

«عارفان که جام حق نوشیده اند

راز ها دانسته و پوشیده اند

هر که را اسرار کار آموختند

مُهر کردند و دهانش دوختند

عِلم نبود غیرِ عِلم عاشقی

مابقی تلبیسِ ابلیسِ شقی»

***

موضوعِ قدیم بودنِ معقولات به حیث واقعیت های حقیقی متکلمینِ آغاز اسلام را نیز به انشقاق کشاند: اشاعره بر آن بودند که آیاتِ قرآن قدیم اند یعنی پیش از آنکه نازل شوند در ذاتِ خدا به عینه وجود داشته اند چون در ذات خدا کلمۀ جدیدی حادث نمیشود. امّا معتزله اعتقاد داشتند که قرآن حادث است و در زمان نزول پدید آمده است.(همان اثر، ص ۴۵)

از دیدگاه افلاطون صانع همان عقل (نوئوس) است که می اندیشد، سخن می زند، پیشبینی می کند، دارای اراده است و سازندۀ عالَم است. صانع همینکه عالَم را از مواد و مصالح ساخت وظیفۀ نظم آن را به عهدۀ “نفسِ عالَم”(روحِ عالَم) می گذارد. در جهان سازی افلاطون مفهومی به معنای آفرینش یا خلقت از عدم وجود ندارد. افلاطون گاه صانع می گوید و گاه صانعان؛  بدین گونه می شود از “وظیفۀ ساختنِ عالَم” سخن راند بی آنکه کدام موجودِ مشخص به حیث صانع (سازنده) مطرح شود. این دیدگاه افلاطون مورد نقد ارسطو قرار گرفت؛ وی بر آن بود که “طبیعت به حیث اصلِ سازندۀ عالَم” همانندِ یک صنعتگر با خود مشوره نمی کند!

عالَم در بینش افلاطون چیزی زنده است که هم نَفس(روح) دارد (نفسِ عالَم) و هم جسم. صانع از چهار عنصر اولیه (که قدیم اند) عالَم را از روی معقولات (مُثل) ترکیب می کند. این برداشت که تمام هستنده ها “زنده اند” (انیمیزم) از همان آغازِ پیداییِ آگاهی در تصوراتِ بشر شکل گرفته بود و بُنیاد تکوین پدیدۀ واحدِ “جادو – هنر – دین”(ر.ک: “زیبا چیست؟” از نگارندۀ این سطور) را می ساخت. افلاطون به جز تدوینِ یک میتافیزیکِ سلسله مراتب بین نفس (جان – روان)، عقل و عالَمِ محسوسات کار دیگری نکرد.

بدینگونه افلاطون نخستین کسی است که مفهوم “نفس عالَم” را وارد فلسفه کرد. “نفس عالَم” حرکت و نظم اجسام آسمانی را عهده دار است: دایرۀ “خودی” ستاره گان ثابت را و دایرۀ “دیگری” (غیریت) سیاره گان را در خود دارد و این دایرۀ غیریت متشکل از هفت دایره است که هر کدام یک سیاره را در خود دارد. حرکت دایره ها، سیاره ها را به گردش می آورد. (این همان “چرخ در گردش اسیرِ هوشِ ماست” است که هوش را در پیوند با نفس عالَم می پندارد).لاینتیس بر آن بود که در عقب هر سیاره یک مَلَک یا فرشته قرار دارد که آن را می گرداند! ارسطو در اثرش به نام “در بارۀ نفس” تلقی استاد خود را مورد استهزا قرار داد: چرا باید نفس حرکت دورانی داشته باشد؟ اصلاً چرا باید فرض کرد که نفس در خود حرکت می کند؟

در بخشِ بعدی سخن را با میتافیزیکِ عرفانیِ فلوطین ادامه میدهیم تا فشرده یی از “نمایشنامۀ عرفان” را روی صحنه بیاوریم و سرچشمۀ “سیمرغِ” منطق الطیرِ عطار را آشکار سازیم. (یاد آوری : عطار هزار سال پس از فلوطین زاده شده بود).

 

 

 

انحطاطِ جامعۀ افغانی ۴

انحطاطِ جامعۀ افغانی

– بخش چهارم –

 

 

«نیست – وش باشد خیال اندر روان

تو جهانی بر خیالی بین روان

بر خیالی صلح شان و جنگ شان

وز خیالی فخر شان و ننگ شان

آن خیالاتی که دامِ اولیاست

عکسِ مه رویانِ بُستانِ خداست» (مثنوی مولانا، دفتر اول، بیت های ۷۰ – ۷۳)

شاگرد صنف هشت بودم. استاد فیزیک ما که مردی آرام، متفکر و خانقاهی بود، روزی بر تختۀ سیاه نوشت:

«باده از جوشش گدایِ جوشِ ماست

چرخ در گردش اسیرِ هوش ماست»

در آن زمان و تا دیری پس از آن نمی دانستم که این بیت از کی است و نمی فهمیدم که چی معنا دارد، امّا با علاقه یی که به شعر داشتم آن را به حافظه سپردم. سالها بعد، زمانی که “مثنوی خوان” شدم، به این بیت در آغاز مثنوی برخوردم و مصراع دوم را چنین یافتم: «چرخ در گردش˚ گدایِ جوشِ ماست».

«باده در جوشش گدایِ جوشِ ماست

چرخ در گردش گدایِ هوشِ ماست

باده از ما مست شد نه ما از او

قالب از ما هست شد نه ما از او

ما چو زنبوریم، قالبها چو موم

خانه خانه کرده قالب را چو موم» (مثنوی، دفتر اول، بیتهای ۱۸۲۰ – ۱۸۲۲)

پرسشی که در دوامِ سالهایِ دانش آموزی ام در صنفهای فلسفه مرا همراهی می کرد این بود که انگیزه ها و عواملِ دلبسته گی آن استاد فیزیک ما به این بیت (و در کُل به پرداختهای تصوفی و عرفانی) چی بودند و فراتر از آن، مولانا و همه شیفته گانِ عرفان بر بُنیاد کدام “اصول و برداشتها”، با خیالی راحت، چنین بگویند: «خیالاتِ اولیا صورتهای مه رویانِ بُستانِ خدایند»! اگر مه رویان و بستان را از این مصراع برداریم چیزی بنیادی از برداشت مولانا کم نکرده ایم و می ماند :«خیالاتِ اولیا صورتهای خدایند». از آغازین نحله های صوفیۀ صدرِ اسلام تا بیدل و پیرِ روشان به یک برداشتِ کُلی بر می خوریم و آن این است که میتوانیم از راه تزکیۀ نَفّس (یا روح) و خلعِ تن (یا جسم) به خدا برسیم و رو در رو با آنچه خدا می اندیشد قرار گیریم چون ما به گونه یی جزیی از خداییم ، پس ماییم که به «باده جوشش می دهیم و ماییم که به چرخ گردش می دهیم»! باده در مقامِ چیزی مادی نمیتواند جوشش داشته باشد؛ به همین گونه چرخ،طبیعت یا ماده، فی نفسه (به خودی خود) نمی تواند بگردد!

از همین قرار است مسألۀ کثرتِ چیزها در جهانِ ما : بودنِ موجوداتِ گوناگون ناشی از صورتهایی است که “عقلِ کُل” (در این مقطع از اندیشۀ مولانا باید آن را آفریدگار فهمید) با تفکر در خویشتنِ خویش آنها را فرستاده است.

«این جهان یک فکرتست از عقل کُل

عقل شاه است و صورتها رُسُل» (مثنوی)

باید دید که در این نحوۀ نگرش چی چیز باعث شده است که ۱۴ قرن در شرق و ۱۷ قرن در باختر زمین، عرفان زنده بماند و هنوز هم در سرزمین ما در کنارِ تیولوژیِ حاکمِ رسمی به زنده گی خود ادامه دهد و گروه گروه آدمها را روانۀ خانقاه ها سازد. هدفم به هیچ وجه پرداختن به تاریخ تصوف نیست، در این زمینه کارهای بسیار ارزشمندی شده است، هدفم آشکار ساختن بُنیادهای فکریِ “امکانِ ظهور و تداومِ عرفان” است که آگاهانه یا نا آگاهانه (در کنارِ تیوکراسی) در گسترشِ علوم نقشِ منفی و بازدارنده را بازی کرده است و به گونه یی در تداومِ انحطاطِ جوامعِ مسلمان شده (از جمله جامعۀ افغانی) مسؤولیت داشته است!

چرا سُهروردی و حلاج را (که همین آمیزش با خدا را موعظه میکردند) به دار زدند ولی مثنویِ مولانا را “قرآنِ زبانِ پهلوی” خواندند؟

برای اینکه بُنیاد های فلسفی این نگرش را روشن سازیم، چاره یی نداریم جز اینکه به بانی این طرز دید (افلاطون) و یکی از پیروان دیر هنگامش، فلوطین(پلوتینوس) بپردازیم.

آنچه اندیشه پردازِ شهیر و انقلابی ،احسان طبری، در بارۀ تخیلی که به این گونه برداشتها می انجامد نگاشته است صرف بارِ ساده شدۀ آموزشی دارد ورنه آن خردمندِ آگاه از ژرفایِ پرداختهای فلسفیِ افلاطون کاملاً مطلع بود. وی می نگارد:«دو نوع رؤیا و خیال وجود دارد.”خیال آفریننده” که از آن قدرت تعمیم و انتزاع علمی، و قدرت تصویر سازی هنری زائیده شده است و رؤیا یا خیال ابتدائی به تعبیری”خیال بیمار و سرگشته” که ما آنرا معمولاً “وهم” نیز می نامیم، و از آن مذهب، عرفان و جادو زائیده شده است.»(برخی بررسی ها در بارۀ جهان بینی ها و جنبش های اجتماعی در ایران، انتشارات انجمن دوستداران احسان طبری ، ص ۴۱)

آنچه به موضوعِ موردِ بحث ما رابطه می گیرد می شود هستی شناسی(انتولوژی) و تیوری معرفتِ افلاطون را به طور خلاصه چنین بیان کرد: هر آنچه در جهانِ محسوس هست، در تغییر دایمی است؛ آنچه درتغییرِ دایمی .و پیوسته است نمی تواند شناخته شود چون استقرار ندارد. آنچه اسقرار ندارد حقیقی نیست چون حقیقی تغییر نمی کند. شناختن یعنی دست یافتن به چگونه گیِ چیز هایی که پابرجا و همیشه گی و تغییر ناپذیر اند. اگر چیز های گِردِ این جهانی را با “دایره” مقایسه کنیم آشکار می شود که گِرد های این جهانی در تغییر اند و شمارِ شان هم میتواند به بینهایت نزدیک شود. امّا خودِ دایره به حیث موجودی هندسی(ریاضی) تغییر ناپذیر است. “دایره” در همه زمانه ها و همه جاها دایره باقی می ماند. و از همین روست که ما آن را خیلی دقیق با تعریفی دقیق می شناسیم. ما چیز های گِرد را از روی دایره گِرد دریافت می کنیم اما هیچگاهی خودِ دایره را نمی بینیم. این واقعیتِ حقیقی در کجاست و از چی جنس است؟ افلاطون گفت: این دایرۀ مطلقِ شناخته شدنی ناگزیر باید  در دنیای دیگری، آنسوی این جهانِ محسوسها قرار داشته باشد ، دایره یی که “نمونه یا سرمشق یا مثال”(“ایدوس” یا “ایده” به یونانی) برای همه اشیایِ گِرد است! ماده که فی نفسه (در خود) بدون صورت (شکل) است رو به دایرۀ مطلق می کند و از آن “بهره گرفته” (به دیگر سخن با آن درآمیخته)خود را به شکلِ گِرد در می آورد. همۀ آنچه در این جهان گِرد است یک سرمشق دارد که دایرۀ مطلقِ جهانِ مُثُل است.به همین گونه مثال های مثلث، نبات، حیوان، انسان و . . . به حیث موجوداتِ حقیقی در دنیایِ دیگری که دنیای صورت های محض یا “ایدوس” هاست قرار دارند.

پس دنیای مثال ها (ایده ها)، حقیقی است و جهانِ محسوسات، مجازی است!

وقتی گفته شود دایره یک حقیقت قدیمی و ابدی است یعنی وجودش قایم به خودش است، بیرون از زمان و مکان است. شاید پرسیده شود که این برنهاد افلاطونی را با انحطاطِ جامعۀ افغانی چی پیوندی است؟ در سطر های بعدی آهسته آهسته خواهیم دید که مهمترین برهان برای ممکن بودنِ بینشِ عرفانی همین برنهادِ افلاطونی است.

وقتی مولانا جلال الدین می گوید: «ما ز بالاییم و بالا می رویم» منظور دیگری ندارد به جز اینکه می گوید من(جلال الدین محمدِ نگارندۀ نی-نامه) و همۀ هستنده های این جهانِ ناسوتی غیرِ حقیقی و مجازی استیم؛ من “انسانِ دروغین” استم و برای انسانِ حقیقی شدن باید به آن “بالا” (دنیای مُثُل) عروج کنم. اینک به شرح این برداشتِ ایده آلیستی که نام عرفان را به خود گرفته است می پردازم.

یادآور شوم که یگانه بخشی که در فلسفه به حیث فسلفه باقی می ماند، تیوری شناخت است. پیش از هر گونه شناخت(علم به گفتۀ قدمای حکمت) باید این موضوع حل شود که خودِ “شناختن” چیست؟ شناختن راباید به حیث یک موضوعِ پیشا- علمی مورد ارزیابی قرار داد ورنه به دورِ باطل می رسیم.

برگردیم به تیوری افلاطونی: ارسطو نخستین منتقدِ استادِ خود بود. وی گفت که صورتِ یک چیز (مثلاً مرمر) درخود آن چیز است و از آن جدا ناشدنی است. ما صورتِ اشیا را دریافت می کنیم. صورتِ اشیای گِرد در خودِ آنهاست؛ گِردی در خودِ گِرد هاست و نمیشود آن را از چیز های گِرد جدا کرد مگر بر اساسِ یک باهمشماریِ اشیای گِرد که بعد ها نام انتزاع(ابستراکشن) را به خود گرفت. دایره یک امرِ هندسی است نی یک مثالِ عینی با یک هستیِ جداگانه در دنیایی جداگانه. دایره به حیث یک صورتِ مطلق(ایدوس) وجودِ جداگانه ندارد. مادۀ مطلقِ بدونِ صورت و صورتِ مطلقِ بدون ماده وجود ندارد! ارسطو با ردِ ایدیالیزم استاد خود، دروازۀ معرفتِ واقعی را به روی بشر گشود. هایدگر در مورد کتاب فزیک ارسطو گفت: «این کتاب بُنیادِ فلسفۀ باختر زمین است».

از دایرۀ مطلقِ جاودان تا “واجب الوجودِ” دین ها یک “تصور”(!) فاصله است. افلاطون تصورِ “مطلق بودن” را آفرید! تمام ایدیالوگها یا متکملینِ دینهای تاریخیِ پسا – افلاطونی به افلاطون ارج قایل اند چون او بود که وجود یک مطلقِ بیرون از زمان و مکان را ممکن جلوه داد.

نقدِ بامزۀ ارسطو از استادش زیرِ عنوانِ “انسانِ سوم”در تاریخ فلسفه شهرت دارد. ارسطو به استاد گفت: باشد! بین این انسانِ زمینی و آن انسانِ نمونه باید یک انسان سوم هم باشد که همزمان هم این باشد و هم آن تا گذار صورت پذیرد! استاد این “انسانِ سومی” را در کدام دنیا قرار خواهد داد؟ از سویِ دیگر اگر مثالِ حیوان وجود داشته باشد این مثال چگونه همزمان صورتِ تمام حیوانها را خواهد گرفت؟ هانس گئورگ گادامر، فیلسوف شهیر آلمانی، بر آن است که افلاطون با توجه به انتقادِ ارسطو ، در آثارِ پسینش به موضوعِ مُثُل برگشت و جدا بودنِ آنها را در دنیایی دیگر کنار گذاشت – البته سوای متعلقاتِ عالَمِ ریاضی که صورتهای محض اند و امروزه در فلسفه زیر عنوانِ “آنتولوژیِ صوری” موردِ بحث است (ر.ک : مثال خیر در فلسفۀ افلاطونی – ارسطویی، ترجمۀ دکتر حسن فتحی،انتشارات حکمت، تهران ۱۳۸۲). ارسطو راه شناختِ طبیعت را در پیش گرفت و به مطالعۀ مشخصِ زمان و مکان و تغییر و حرکت و حیوانات و نباتات و نفسِ آدمی و . . . پرداخت و فانوسِ خاموش ناشدنی معرفت را بر سواحلِ یونان روشن ساخت!

 

 

انحطاطِ جامعۀ افغانی ۳

انحطاطِ جامعۀ افغانی

بخش سوم

 

«ای بسا خرقه که مستوجبِ آتش باشد» (حافظ)

 

 

با پابرجا شدنِ تیوکراسی عیسوی در باختر (آغاز : سدۀ چهارم میلادی) وتیوکراسی اسلامی درخاور زمین (آغاز: سدۀ هفتم میلادی) اندیشه پردازان با دوگونه از مسایل و چالشها مواجه شدند: یکی مسایلِ همیشه گی و دیرین چون حقیقت، آفرینشِ جهان، ماهیت نَفس و پیوند آن با تَن، خیر و شر و جایگاه زمین و انسان در عالَم و غیره و دو دیگر مسایلِ برخاسته از دین (ایمان، اعتقاد، اخلاق دینی، الحاد، جنگِ دینی ِ صلیبی یا جهاد، و غیره).

تفکر در غرب و شرق در زیر چتر تیوکراسی به چهار عرصۀ عمده پرداخت و این همسانیِ نگرش به مسایل و موضوعهای مطروحه ناشی از آن بود که تیوکراسیِ اسلامی با راه اندازی یک جُنبشِ بزرگ ترجمۀ آثارِ فلسفی و علمی و ادبی به عربی در “بیت الحکمۀ” عباسی و هزینه کردن ثروتهای کلان (با مقایسۀ قدرتِ خریدِ آن زمان با حال در کشوری مثل امریکا ،معاش ماهوار یک مترجم آن وقت بیست هزار دالر تخمین شده است، البته همراه با کاخ و خیلِ نوکران و کنیزان) شرایط و زمینه های مساعد را برای تکوین و سپس مسلط سازی ایدیالوژی خود فراهم کرده بود. و آن چهار گستره از این قرار اند:

  • فلسفه (حکمت) با بینشِ غیرِ دینی و علوم بر بُنیادِ مسایلِ مطروحه در تفکرِ فلسفی و علمیِ یونان که موضوع آنها شناختنِ جهان از راه خِرد ورزی و استدلالِ منطقی بود. در خاور زمین ابوبکر رازی، فارابی و ابن سینا و سپس ابن میمون یهودی و ابن رشد در اندلس نماینده گان این روش اند. آنان در کُل عقیده داشتند که آنچه بر عقل استوار باشد مقدم و تهداب است و نصوصی که با خِرد ناسازگار باشند مردود اند.
  • اشراق یا حکمت اشراقی که شهودِ بی میانجیِ حقیقت و رسیدن به “دیدارِ” خدا را صرف از طریق تزکیۀ نَفس ممکن میدانست چه این طریق با دین سازگار باشد یا نباشد. شهاب الدین سُهروردی چهرۀ مشهور این طریقه است.
  • تیولوژی یا کلام که وظیفۀ توجیه احکام و نصوصِ متنهای رسمیِ دین را به عهده داشت. درغرب، توماس اکوینی و در شرق ابوالحسن اشعری، امام محمد غزالی و فخر رازی چهره های برارزندۀ این مدرسه اند.
  • تصوف و عرفان که آمیزه یی از اشراق و کلام بود و تزکیۀ نفس و به”بالا رفتن”(اشاره به “ما ز بالاییم و بالا می رویم” – مثنوی) را تنها در انطباقِ بی چون و چرا با دین مطرح میکرد. (در باختر زمین ماستر اکهارت و در شرق از عطار و سنایی گرفته تا بیدل در این نحله جا دارند).

آنچه با گسترده شدنِ بسترِ انحطاطِ مزمنِ قرون وسطایی در غرب و شرق پیوند دارد، سیادتِ کلام و عرفان برهمۀ شئون تفکر و رفتارِ آدمی است. حکمت و اشراق بسیار زود در زیر ضربات آنانی که “برهانِ قاطع” در دست داشتند از صحنۀ رسمیِ تفکر رانده شدند. سُهروردی در سنِ ۳۸ ساله گی با فتوایِ امامان و متکلمان به جُرم “معاندت با شرایعِ آسمانی” در شهر مشهور حلب اعدام شد. (۵۸۷ هجری / ۱۱۹۱میلادی).

تیوکراسیِ عیسوی ، هشت سده پیشتر از سُهروردی، فانوسِ دانشِ اسکندریۀ مصر را خاموش ساخته بود. هیپاتیا، حکیم- بانویِ زیبایِ افسانه یی، اندیشه پردازِ نوافلاطونیِ پیروِ فلوطین(یکی از بانیانِ بارزِ فلسفۀ اشراق) نخستین زنِ ریاضی دان و کیهان شناس، استادِ دانشگاهِ دولتیِ اسکندریه بود. “سیریل”، اسقفِ شهر اسکندریه، در جریان سال ۴۱۴ میلادی همه کِنشتهای اسکندریه را به آتش کشید، دارایی های یهودان را غصب کرد و آنان را از شهر بیرون راند. چرخِ گوشت – سایِ تیوکراسی دیگر در اسکندریه یی که بزرگترین کتابخانۀ جهانِ باستان را بر تاجِ خود حمل میکرد به راه افتیده بود. سیریل فتوای قتلِ هیپاتیایِ “دهریِ کافر-کیشِ جادوگرِ شیطان-منِش”(!) را صادر کرد. در یکی از روز های مارچ ۴۱۵ میلادی، گماشته گان اسقف بر دانشگاهِ شهر دیوانه وار هجوم بردند؛ ردای سنتیِ استادی(همان ردای معروف کلبی ها) و جامه های سادۀ هیپاتیا را از تنش درآوردند و پیکرِ آزرده از زخمِ او را نیمه جان تا درگاه کلیسایِ اسقف سیریل کشاندند. پوستِ خوان آلودِ او را با تیغه های تیکر و صدف از تنش جدا کردند و در پایانِ این “حماسۀ دینی”(!) جسدش را به آتش کشیدند.(گویا در هر بیغوله و پس-خانۀ تاریخِ تیوکراسی فاجعه یی از سنخِ “لبِ دریای شاه دو شمشیره” نهفته باشد!)

پرداختن به موضعگیریهای متکلمینِ خاور زمین به موضوعِ مورد بحث ما (انحطاط) چیزی نخواهد افزود چون آنان به حیث “کارگزارانِ دین” و مأمورانِ دولتِ مبتنی بر دین وظیفۀ خود را مطابق  “اطاعت از اولی الامر” انجام می دادند… همانگونه که اسقف سیریل انجام داده بود.

***

اگر جستجو شود که از هنگام نگارشِ “رساله فی العقل” فارابی (حدود ۹۴۰ میلادی) تاکنون چند باشندۀ سرزمین ما آن را خوانده اند یا حداقل با نام آن آشنایی داشته اند به یک حقیقت تلخ و تکاندهنده خواهیم رسید. این اثرِ برزگ فلسفی که پیشتر از آثار ارسطو به لاتین و عبری ترجمه شده بود و در باختر زمین راه را برای پرورش صد ها حکیم و دانشمند گشوده بود (از جمله أبو عمران موسى بن ميمون اليهودي و ابن رُشد و …) صرف پس از هزار سال به پارسی برگردانده شد! اگر شهرت جهانگیر ابن سینا که خود را شاگرد فارابی (معلم ثانی پس از ارسطو، به گفتۀ ابنِ میمون) می دانست نمی بود، به یقین هیچ اثری از آن بزرگمردِ آزاد – اندیش در خاور زمین باقی نمی ماند!

امّا کیست که عطار و سنایی و جامی و جلال الدین محمد را نشناسد و با مباهات سرِ تعظیم و تکریم برپیشگاه این ستونهای تیولوژی و عرفان فرود نیاورد!

به همین گونه چند باشندۀ سرزمینِ “فرهنگ – پرور ما” (!) از اندیشه های عمیق و منطقِ استوارِ ابوبکر زکریای رازی در برابر ادعا های متکلمین با خبر است؟ حکیم و بُنیاد گذارِ پزشکیِ بالینی که بیش ار  یکصد و شصت اثر درگستره های فلسفه و طب و کیمیا و داروها داشت در برابر متکلمینِ متحجر قامت افراخت و با منطقی که سده ها را در نوردیده است برکوته – نظری آنان انگشت انتقاد گذاشت. ابوبکر رازی (همانند فارابی) بر آن بود که عقل در همه آدمیان هست و اگر دین بر بُنیاد فلسفۀ راستین استوار باشد نیازی به وحی و الهام و نبوت نیست چون فلسفۀ راستینِ مبتنی بر عقل ،خود، حقایقِ هستی را آشکار می سازد. به او گفتند: وحی برای کسانی لازم افتاد که عقلِ کم دارند و خود به تنهایی به حقایقِ سرمدی نمی رسند. وی در پاسخ گفت: پس برای من لازم نمی افتد ! و متکلمینِ مشاجره کننده با رازی که ضرورتِ وحی را با “کم – عقلی” پیوند داده بودند نمی توانستند بگویند: “پای استدلالیان چوبین بود”!(مثنوی).

آنچه از دیدگاه من بسیار مهم است نشان دادن ماهیتِ واقعی تصوف و عرفان است که تا همین لمحه که این واژه ها نگاشته می شوند، اکثریتِ مطلق تحصیل کرده گان (نگفتم روشنفکران) جامعۀ افغانی را در گِرو جادویِ کلام خود دارد. [در بخشهای بعدی به این موضوع خواهم پرداخت]

پس راه درازی در پیش است تا ریشه های انحطاطِ مزمنِ جامعه یی را که در هوای آلودۀ آن نَفَس می کشیم از پسِ این همه پرده های غبارآلوده یی که ایدیالوژیِ حاکم در برابرِ چشمانِ ما برافراخته است باز شناسیم و سرچشمه های واقعیِ “رسالتِ” جهادی – داعشی – طالبی را آشکار سازیم.

 

انحطاطِ جامعۀ افغانی ۲

انحطاط جامعۀ افغانی

بخش دوم

 

باری برگردیم به این بَرنهادِ بنیادیِ تفکر سیاسی فردوسی:

«چو با تخت منبر برابر کنند»

همه فاجعه هایی که در نامۀ سپهبد رستم چونان چشم اندازِ تاریکِ فردا های پسا-قادسیه تصویر شده اند از همین برنهاد بر میخیزند: برابریِ منبر(دین) با تخت(قدرت سیاسی). در مفهوم “برابری” هنوز هم نشانه هایی از خوشبینی را میتوان در نحوۀ پرداخت فردوسی یافت، امّا، رویداد های بعدی گواهی میدهند که از برابری خبری نبود و این منبر بود که بر تخت حکمفرمایی میکرد. تیوکراسی به حیث نظام مسلطِ قرون وسطایی خاور و باختر را در بر گرفت.

امپراتور کانستانتینِ یکم که در ۱۳ جون سال ۳۱۳ فرقۀ عیسویت را از دخمه ها و سردابه های گورستانها بیرون کرد و آن را همردیف دیگر ادیان اعلام داشت و خود در پایان عمر در بسترِ مرگ ،غسل تعمید دید بنیانگذار تیوکراسی عیسوی شد، تیوکراسیی که بیش از هزار و پنجصد سال بخش عظیمی از بشر را در زیرِ یوغِ استبداد و تحجر نگه داشت. اسلام با الهام گیری از تجربۀ عیسویت از همان آغازِ پیدایی اش خود را به حیث تیوکراسی مطرح کرد و نخواست مرحلۀ رنج آورِ فرقه بودن را چون عیسویان در بیغوله های حومۀ شهر ها و اطراق – سرا های “ارواح خبیثه!” تجربه کند. تیوکراسیِ خلافت اسلامی در شرق موازی با امپراتوری تیوکراتیکِ عیسوی در باختر زمین شکل گرفت.

علاقه مندی شدید خلافت عباسی برای ترجمۀ آثار علمی و فلسفی(بین سده های ۸ و ۱۰ میلادی) یک هدف را دنبال میکرد : بهره گیری از دستاورد های اندیشه یی بشر برای تقویت استدلالِ ایدیالوگهای ( بخوانید :متکلمین) اسلامی!

در هر دو تیوکراسی آنچه برخاسته از خِرَدِ انسانی و دریافتهای تجربی اجتماعی می بود، نخست در قالب های جزمیِ نصوص اندازه می شد و سپس اجازۀ افاده می یافت. خرد-ستیزی خنجری بود که از پسِ نواختهای ناقوس کلیسا ها یا حنجره های منادی ها سکوتِ سپیده های افق را از هم می درید! فردوسی با شهامت یک شاعر یعنی با شهامت کسی که خاستگاه تصویر ها و پرداختهایش را جایی تسخیر ناپذیر(که همان ضمیر ناخود آگاه شاعر است) می دانست، به ستایش خِرَد می پرداخت و هر جا که زمینه می یافت خِرَد را پیش تر و فرا تر از همه مطرح میکرد. عجم زنده کردنِ او به هیچوجه صبغۀ زبانی نداشت؛ زبان بستری بود که او در پهنۀ آن در برابرِ “همراه شدنِ منبر با تخت” و هبوطِ حوزۀ تمدنیی که با همه عقب مانی های مادی و فنی اش زمانی جولانگۀ نسبیِ پرواز اندیشه ها بود و در آن اهورا مزدا ها در برابر اهریمنان در نبردِ دایمی به سر میبردند برخاست. شاعر با گردنی افراخته تا چرخِ چهارم در برابرِ آوای شومی که خبر از انحطاطِ مزمنِ جامعه اش میداد قیام کرد.

تیوکراسیِ منحطِ آخوندیِ ایران که نمونۀ بارز برابر شدن تخت با منبر است شهنامه را به خاطر آن می ستاید که میخواهد پارسی را در برابر عربیِ آل سعود قرار دهد و خلق را بفریبد ورنه ولایت فقیه و دولت آل سعود، هر دو، ریشه در یک خاستگاهِ انحطاطی دارند و انحطاط را چون بیماریی مزمن بر خلقهای حوزۀ مسلمان شده تحمیل کرده اند. تیوکراسی هایی که فارابی ها و ابن سینا ها و ذکریا رازی ها را مورد شماتت قرار می دادند .

چی چیزی بزرگمردی چون ابن سینا را وا میداشت که برای خواننده گان آخرین اثرش “اشارات و تنبیهات” این گونه گوشزد کند و آنان را به احتیاط فرا خوانَد: «ای برادر، من در اشارات شیرۀ حقیقت را کشیده، و در این انماطِ دهگانه مطالب فلسفی را به صورت بهترین غذای حکمت با عباراتی دلکش آماده کرده و در دهانت نهادم، پس آن را از نادانان و نااهلان و هم از کسانی که از هوش تیز و زیرکیِ سرشار بی بهره اند و همچنین از کسانی که به دریافت مسائل مشکل فلسفی خو نگرفته اند… محافظت کن!»(پایان نمط دهم، ترجمۀ دکتر حسن ملکشاهی) هراسِ پورِ سینای بلخی از خنجر – به – دستانی بود که چون ابوالحسن اشعری ، امام محمد غزالی و فخر رازی می توانستند بساطِ حکمت – ستیزی را هموار سازند و عقل را پایِ سکویِ ایمان قربان کنند. در همان اوجِ تیوکراسیِ خلافت اسلامی دو چهرۀ درخشان حکمت و دانش ، فارابی و ابن سینا، آماجِ تحجرِ انحطاط آوران دگماتیک قرار گرفتند . این تحجر بیش از هزار سال دوام کرد و نمونه های “پُر آوازه” تری از خود به جای گذاشت که باید به آنها پرداخت و چهرۀ واقعی آنان را آشکار ساخت. ایدیالوژیهای حاکمِ منحط همیشه قهرمانان خود را تقدیس کرده است و از آنها حضرت و مولانا و شیخ و مجاهدِ کبیر و قهرمانِ ملی و …. ساخته است!

 

 

انحطاطِ جامعۀ افغانی ۱

انحطاطِ جامعۀ افغانی

بخش نخست

 

دستانم را به آسمان بخشیدم

محرابش فرو ریخت

دیگر

نیازی به دعا نداشت!

***

های آناهیتا!

بادها را به خانه ات مهمان کن!

دیگر

نیلوپَر های این مُرداب خشکیده اند.

***

های هیپاتیا!

“ستاره – یاب” ات کجاست؟

خورشید را گم کرده ایم

و کوچه ها

همه

به بُنبستِ ظلمت می ریزند!

(۲۴ جنوری ۲۰۱۹)

باری شعری از لویی آراگون(پس از ویکتور هوگو او یگانه شاعر فرانسه بود که شعر هایش در هنگام زنده گیش وارد کتابهای درسی آموزشگاه ها شد) را به پارسی برگردانده بودم که در جایی از آن آمده است:

اگر دوباره می باییست

میرفتم این راه را!

او راه حزب کمونیست فرانسه را رفته بود و این مصراعها را در شامگاهان عمرش  سروده بود.

و ما جمعی از آدمهای دلبستۀ “بهشت – زمینِ موعود” که اینک در آستانِ شامگاهِ زادگاهِ مان، تابوتِ آرمانهای گُم گشته در پژواک خاکستریِ کوه های “آسمایی” و “شیر دروازه” را بردوش داریم و با خیره سریی بی همتا در تاریخ، هنوز چشم به راه “گَردِ سُمِ ستورانِ سوارانِ نیامده” استیم آیا میتوانیم با خود بگوییم: اگر دوباره می باییست، می رفتیم این راه را؟ هنوز پرسشت در زبان شکل نگرفته است تا واژه های دقیق را با هم پیوند زنی که مصیبتِ جامعۀ امروزِ افغانی چون مشتی صخره – سان لب هایت را با هم می دوزد و “زبان” را در دهانت می خشکاند و با خشمی آتشفشانی به یادت می آورد: در این جا، در این “دروغ – آباد”، دیگر مفهوم “پُرسش” را از زمانه برچیده اند. آنگاه متوجه می شوی که در فرجامین لحظه های جامعه یی نفس می کشی که زمانی بسترِ رویش آرزوهایت بود و حیفت می آمد که هر شبانگاه هیاهوی کوچه را به ستاره گان بسپاری… کجاست آن سرای آخرینی که “شهر آفتابش”[۱] می خواندی؟

گشتی بزنیم به آن سویِ زمانه ها تا باشد سرآغازِ تاریخِ “مصیبت – کدۀ افغانی” را در جایی نشانی کنیم و به دنبال آن، سایه سارِ تلخ زنده گی مردمان این سرزمین را وجب به وجب اندازه گیریم. مگر سرگذ شت آدمهایی که در دو سمت هندوکش زیسته اند چیزی از شادمانی را بر برگهای روزگار از خود گذاشته است؟

شهنامۀ فردوسی را برای پژوهشی می خواندم. وقتی به آخرِ جلدِ ۹ (چاپ ماسکو) نزدیک می شدم در جایی سیمای امروزینِ سرزمینم را یافتم و به توانمندیِ پیش بینی فردوسی با چشمانی حیرت زده نگریستم.

مشهور است که فردوسی “رسماً” در زیر سیطرۀ ایدیالوژی حاکم زمانه اش نفس می کشید و گاه و بیگاه ، چار یا ناچار، ارجمندانِ آن ایدیالوژی را تقدیس می کرد. اما در سراسر شهنامه، هرجا زمینه می یافت، همه اسطوره ها و افسانه های زادگاهش را – در مقامِ انگاره های جالب تر و انسانی تر نسبت به افسانه های خرافاتیِ ایدیالوژی حاکم – به خدمت می گرفت تا نیشخندی آبدار به تیکه دارانِ ایدیالوژی حاکم حوالت کند! آنچه قابل ستایش است این است که چنین روشنفکری در آن بُرهۀ تاریک (بُرهه یی که در پهنۀ آن از قرمطیان کَله مُنار ساخته می شد) برداشتهای خود را در دهانِ سپهبدِ دلیر و ستاره – شُمَر و آسمان- خوان و آینده نگری به نام “رستم فرخ هرمزد” (از سویی تنها نامی افسانه یی چون “رستم” می توانست شجاعتِ گفتن سخنانی را داشته باشد که فردوسی در آرزوی بیان آنها بود) می گذارد که وظیفۀ دفاع از شهنشاهی ساسانی را در برابر تازیان در جنگ قادسیه به عهده داشت.

فردوسی چنین قصه میکند:

عُمَر سعد وقّاس را با سپاه

فرستاد تا جنگ جوید ز شاه

چو آگاه شد زان سخن یزدگرد

ز هر سو سپاه اندر آورد گِرد

بفرمود تا پورِ هرمزد راه

به پیماید و برکَشد با سپاه

که رستم بدش نام و بیدار بود

خردمند و گُرد و جهاندار بود

ستاره شُمَر بود و بسیار – هوش

بگفتارِ موبد نهاده دو گوش

برفت و گرانمایگانرا ببُرد

هرآنش که بودند بیدار و گُرد

برین گونه تا ماه بگذشت سی

همی رزم جستند در قادسی

بدانست رستم شمارِ سپهر

ستاره شُمَر بود و با داد و مهر

همی گفت کاین رزم را روی نیست

رهِ آبِ شاهان بدین جوی نیست

بیاورد صلّاب و اختر گرفت

ز روزِ بلا دست بر سر گرفت

بدین گونه با “خوانشِ” شوربختیِ فرارسیدنیِ ایران – زمین در رازگاهِ ستاره گان نامه یی به برادر خود نگاشت که در آن با درکِ ماهیتِ لشکر عرب (برخاسته از فقر و متحد شده زیرِ طلسمِ دین) چنان تصویری از آیندۀ زادگاه خود ارایه کرد که پس از ۱۴ سده همچنان در برابر چشمان مان با سماجت ایستاده است . فردوسی با چیره دستی انحطاط میهنش را از زبان رستم حکایت میکند:

یکی نامه سوی برادر بدَرد

نوشت و سخنها همه یاد کرد

نخست آفرین کرد بر کردگار

کزو دید نیک و بدِ روز گار

دگر گفت کز گردشِ آسمان

پژوهنده – مردم شود بدگمان

[…]

ز بهرام و زُهره ست ما را گزند

نشاید گذشتن ز چرخِ بلند

همان تیر و کیوان برابر شدست

عطارد ببرج دو پیکر شدست

همه بودنیها به بینم همی

وزان خامشی برگزینم همی

بر ایرانیان زار و گریان شدم

ز ساسانیان نیز بریان شدم

دریغ این سر و تاج و این داد و تخت

دریغ این بزرگی و این فَر و بخت

کزین پس شکست آید از تازیان

ستاره نگردد مگر بر زیان

برین سالیان چار صد بگذرد

کزین تخمه گیتی کسی نشمرد

[…]

و با پیروزی تازیان :

چو با تخت منبر برابر کنند

همه نام بوبکر و عمّر کنند

تبه گردد این رنجهای دراز

نشیبی درازست پیش فراز

[…]

ز پیمان بگردند وز راستی

گرامی شود کژی و کاستی

پیاده شود مردمِ جنگجوی

سوار آنک لاف آرد و گفت و گوی

کشاورزِ جنگی شود بی هنر

نژاد و هنر کمتر آید ببر

رباید همی این ازان آن ازین

ز نفرین ندانند باز آفرین

نهان بدتر از آشکارا شود

دل شاهشان سنگ خارا شود

بد اندیش گردد پدر بر پسر

پسر بر پدر هم چنین چاره گر

شود بندۀ بی هنر شهریار

نژاد و بزرگی نیاید بکار

بگیتی کسی را نمانَد وفا

روان و زبانها شود پُر جفا

از ایران وز ترک وز تازیان

نژادی پدید آید اندر میان

نه دهقان نه ترک و نه تازی بود

سخنها بکردار بازی بود

همه گنجها زیر دامن نهند

بمیرند و کوشش بدشمن دهند

بود دانشومند و زاهد بنام

بکوشد ازین تا که آید بکام

چنان فاش گردد غم و رنج و شور

که شادی بهنگام بهرام گور

نه جشن و نه رامش نه کوشش نه کام

همه چارۀ ورزش و ساز دام

پدر با پسر کینِ سیم آورد

خورش کَشک و پوشش گلیم آورد

زیانِ کسان از پیِ سودِ خویش

بجویند و دین اندر آرند پیش

نباشد بهار و زمستان پدید

نیارند هنگام رامش نبید

چو بسیار ازین داستان بگذرد

کسی سوی آزادگی ننگرد

بریزند خون از پی خواسته

شود روزگارِ مِهان کاسته

 

باری دیگر به این بیت بنگریم: زیانِ کسان از پیِ سودِ خویش/ بجویند و دین اندر آرند پیش! مگر این بیت ماهیتِ ۴ دهه “جهاد” را خلاصه نکرده است؟ جهادی که اینک به انحطاط انجامیده است!

[۱] اشاره به سرود حزب دموکراتیک خلق افغانستان

یادی از خلیل الله خلیلی

(فشرده یی از سخنرانی در محفلِ یادبود از خلیلی در کابل در ماه اسد ۱۳۶۸)

 

سخن از مردیست كه در بسترِ تضادها و ستیزهای روزگارش، در واپسین خشك – سالِ فرهنگ و اندیشۀ میهنش، گاه سر به سایۀ تاجِ فرادستان میداشت و گاه سینه را جولانگۀ سكوتِ سركوفتۀ نادارانِ آواره، یا به گفتۀ خودش، بی سرپناهانِ آسمان – پوش، میساخت. سخن از مردیست كه بیشتر از هر شاعرِ دیگرِ آن برهۀ زمان، شیفتۀ شوریده حال وطنش بود و با دلهره یی قربانگاهی از هجرانِ احتمالی آن میسوخت، ولی با دریغِ تمام كه دور از هوای شستۀ زادگاه عزیزش جان سپرد.

ادامه خواندن “یادی از خلیل الله خلیلی”

WP-Backgrounds Lite by InoPlugs Web Design and Juwelier Schönmann 1010 Wien