(فشرده یی از سخنرانی در محفلِ یادبود از خلیلی در کابل در ماه اسد ۱۳۶۸)
سخن از مردیست كه در بسترِ تضادها و ستیزهای روزگارش، در واپسین خشك – سالِ فرهنگ و اندیشۀ میهنش، گاه سر به سایۀ تاجِ فرادستان میداشت و گاه سینه را جولانگۀ سكوتِ سركوفتۀ نادارانِ آواره، یا به گفتۀ خودش، بی سرپناهانِ آسمان – پوش، میساخت. سخن از مردیست كه بیشتر از هر شاعرِ دیگرِ آن برهۀ زمان، شیفتۀ شوریده حال وطنش بود و با دلهره یی قربانگاهی از هجرانِ احتمالی آن میسوخت، ولی با دریغِ تمام كه دور از هوای شستۀ زادگاه عزیزش جان سپرد.
[…]
با نگاهی شتابزده به آفریده های خلیلی و یافت رشته های پیوند میان آن سرگذشت طوفانی و آن شعرهای گاه پُرشور و صمیمی، راستین و گاه بی حال و فرمایشی و نان – آور، به شماری از ویژه گیهای بارزِ گذشتۀ نزدیك ما دست خواهیم یافت و از آن طریق حلقه های وصل را بهتر در خواهیم یافت.
در سرآغاز میخواهم نكات نیمبند و نا پُخته یی را كه خویش از خوانش آفریده های خلیلی و بازخوانیِ زیستنامۀ پُرماجرای آن شاعر نامیافته دریافته ام، باز گویم.
نخستین پرسشی كه در ذهنم جان گرفته بود این است كه جنبه های متضاد بین خودِ آفریده های خلیلی، بین سردبیریِ كابینه و آن برگشتِ هجران آلود به كاخها و تالارهای پُر جلال غزنه، بین سروده های “امروزین ـ سیما” و آن چكامه های فرخی وار، آن فضای گوهر اندود و خیال انگیزِ دربارِ محمود چگونه با هم بافت خورده اند.
من برآنم كه حل این همه تضاد ها و تناقضها را میشود در رویداد مركزی زنده گی خلیلی یعنی قتل پدرش پی جست. این رویداد از یك سو عاطفۀ آن نوباوۀ ناز – پرورده را چنان لرزاند كه از او شاعری پُر شور- در راستین آفریده هایش – ساخت و از سوی دیگر، آغاز آن چنان سرگردانیها و سرخوردنها، سرزنشها و نكوهشها، دلمرده گیها و پریشانیهای خلیلی بود كه او را از نگرشِ مثبت بر دوران و زمانه اش تهی كرد. این دو روندِ موازی و همریشه تا آن جا در شخصیت عاطفی – روانی خلیلی پیش رفتند كه او را از زمانه اش بریدند.
ناخود آگاهِ خلیلی برای جبران این حرمان چاره یی داشت و آن تعویضِ زمان در هستیِ ذهنی او بود. به جای زمانِ واقعیِ آن روز یا به گفتۀ خودش به جای آن “ایامِ تلخ”، به جای زمانه یی كه “سیلیِ قهر مینوازد”، به جای “سپهرِ مردم – كُش، اسیر و بیكس و بی خانمان و در بدر ساز” كه “جز حمایلِ قلبِ شكسته” و شعر برای شاعر ارمغانی نداشت، چنان زمانه یی را جاگزین میسازد كه از پُشت پرده های دودیِ هجران، همه چیز چون كاخهایِ سر – بر – آسمان – سوده بلند است، همه چیز در زیر رواقهای پرنقش و زرین رنگ ملكوتی می یابد و همه چیز چون تصویرهای زنده و پویای فرخی و مسعود در پویۀ فرازجویی به سوی كرانه های ناشناختۀ هستی در جُنبش اند. و خلیلی توانِ ایستادن در برابر آن همه گزند و آزار را نداشت. ناگزیر راه كابینه و دربار را در پیش گرفت و برای ارضای آن روانِ سرگشته و درمانِ آن ذهنِ تیرخورده و تسلیِ آن عاطفۀ مظلوم به دامان رویأ های رنگینِ گذشته های دور چنگ انداخت و چه بسا كه بارها در زیرِ چشمانِ اشك آلودِ ستاره گان، خود را فرخی و مسعود نپنداشته بود! من در این برگشتِ هجران آلودِ خلیلی به عرفان و شكوه گذشته ـ كه ستایش طبیعت جزو آن است ـ یگانه كلید حل تضاد های “درون ـ شخصیتی” او را میبینم.
اگر در آن روزگار جُنبشِ نیرومندِ اجتماعیی وجود میداشت که محرابِ آرمانهای انسانگرای خلیلی میشد و دینامیزم تُندش او را با خود میکشاند و خاطر-خواهِ فردیتِ اندوهگین او میگشت، احتمال داشت که خلیلی مردمی ترین شاعر و پیشگام ترین پرخاشگرِ روانهای شوریدۀ روزگارانش میشد.
ویژه گیهای بارز اندیشه های خلیلی در آن آفریده هایش پیدایند که از درونش سر برآورده اند نی در آن ستایشنامه های بی حالِ درباری و آن گفتگو های تاجرانۀ تشریفاتی. باری باید بر آن شعرهای راستین تأکید کرد که جلوه گاه گوشه هایی از زنده گی و شیوه های نگرش و اندیشۀ چند دهه پیش جامعۀ مایند.
خلیلی در همان محدودۀ تفکر روزگارش در برابرِ شماری از مسایلِ داغ موضعگیری درست و پیشرونده داشت. او با وجودِ نگرشِ اخلاق گرا و مورالیستیش از مسألۀ صلح و جنگ، در هر کجا که زمینه می یافت، در برابر جنگ و خونریزی به ستیز بر میخاست، ستم و استبداد را نکوهش میکرد. مگر می شود این ابیات را باز نخواند:
آنکه سیلِ خون کند جاری نباشد مردِ ره
نازِ مردانِ جهان در چارۀ چشم تر است
همت کشور گشایان نیست جز پندار و وهم
خشک بِه دستی که از خونِ سیه – روزان تر است
***
یادگارِ آن همه نیرو و تدبیر ای دریغ
یا یتیمی بینوا یا کودکی بی مادر است
صلح میباشد سلاح راد – مردان بزرگ
از زبونان صلح جویی قصۀ نا باور است
صلح جویانِ جهان از حق حمایت میکنند
کشور حق بی نیاز از رنجِ تیغ و لشکر است
یا آنجا که روانِ شهدای الجزایر را بهانۀ زمینه – سازِ بیانِ آرمانهای هومانیستی، آزادیخواهانه و ضد استعماری خود ساخته می گوید:
صبحگاهی به مرگِ استعمار
عیدِ آزاده گان نخواهد شد؟
شبی از آه این ستم زده گان
رخنه در آسمان نخواهد شد؟
از صدای شکستن دلها
آسمان در فغان نخواهد شد؟
کاخهای ستمگران روزی
زین فغان در تکان نخواهد شد؟
روزی از خون این ستمکاران
سرخ این خاکدان نخواهد شد؟
آن که فرمان به خون مردم راند
خاکش اندر دهان نخواهد شد؟
پرچم شوم ظلم و استعمار
واژگون از جهان نخواهد شد؟
خلیلی، گاه در این راستا تا آنجا پیش میرود که خود بلندگو و منادیِ ستمکشان می شود و از زبان سنگین ـ گردشِ آنان می سراید:
ماییم ستمکشانِ مظلوم
زین شام سیاه و اختر شوم
خونین – کفنانِ رزمِ گیتی
ساغر – شکنانِ بزم گیتی
هر تیر که چرخ در کمان بست
اندر دل زار ما نشان بست
این همسان سازیِ شاعر را با مظلومان روزگارش نباید به گونۀ ساده نگرانه، ظاهر سازیی برای بازار یابی در رنجستان توده ها پنداشت، این همسان سازی از دیدگاه من برهه یی از همان گرایش برای زدودن کاستی و ناراحتی ناشی از واپس زده گی دوران نو باوه گی و تلاش در جهت باز – دوختنِ جزایز از هم گسستۀ روح خلیلیست. ولی وی تا فرجامین لحظه های عمرش نتوانست به یکپارچه گی شخصیتش دست یابد. نمونۀ دیگر از گسیخته گیِ “منِ” خلیلی میهن – ستاییِ ناتورالیستی اوست. میهن برای خلیلی از راه طبیعت و در گسترۀ طبیعتِ آن مطرح است، انسانِ این سرزمین در پاتریوتیزم خلیلی راه نیافته است. پرداختهای اجتماعی در شعر خلیلی بیشترینه برای یافتن حل دشواریهای ذهنی ـ روانی خودش اند تا برای باز نمایاندن زنده گی، آرمانها و نیازهای مردمش. وی به پیشگاه وطن می سرود:
مادر چو ز جان برید پیوند
بردامن تو مرا بیفگند
گر دامن تو نعوذ بالله
از دست دهم کجا برم راه؟
جز کوی تو سرپناه من کو
جز پای تو تکیه گاه من کو
بی نام تو محو باد نامم
بی عشق تو زنده گی حرامم
و حتّا:
مرده ات را چو کنی با کفنِ غیر به خاک
زنده گی را نتوان گفت به جز ادباری
دریغا که واپسین سالهای زنده گی خلیلی در دیاران بیگانه گذشتند. او بر دریافتها و برداشتهای قدیمش پافشاری کرد و نخواست ـ یا نتوانست ـ گسستِ ناگزیرِ تاریخ را با ظهور نیروهای نوینِ وابستۀ آن درک کند.
کابل – اسد ۱۳۶۸

درودها روح استاد شاد و عمر شما دراز !!